آبلوموف

و نوکرش زاخار

برابری ، برادری ، هیچکدام !

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۱۹:۲۸ | رحیم فلاحتی

به فصلی از کتاب می رسم که از « تقسیم کار و ظهور قدرت نابرابر » می گوید :

با اینکه می دانم این الگوها در کشورهای کمونیستی سال ها قبل پیاده شده و راه به جایی نبرده است اما کنجکاوم بدانم این سرابی که انسان های بسیاری را گرفتار کرد کدام بود . بخصوص که در این روزها دو کتاب " امید علیه امید " و " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی"  را همزمان می خوانم .

در کتاب " در پرسش از دیدگه جامعه شناسی " آمده است :

هنگامی که تقسیم کار در جامعه پدیدار می گردد – یعنی افراد به گونه ای فزاینده کارهای متفاوتی را انجام می دهند – برخی از این فعالیت ها به بعضی افراد امتیازاتی ، در مقابل دیگران، می دهند. بعضی فعالیت ها ارزشمندتر شمرده می شوند، برخی امکان کنترل بر دیگران را فراهم می کنند، برخی امتیازاتی به افراد در شیوه زندگی شان می دهند، بعضی به انباشت فزاینده امتیازات در طول زمان کشانده می شوند. اگر فردی کشاورزی می کند و دیگران نکنند، دیگران به گونه ای فزاینده وابسته ی آن فرد می شوند. و اگر یک فرد در کار کشاورزی موفق باشد ( در نتیجه ی مهارت، شانس، استثمار یا تقلب ) ، در آن صورت آن کشاورز می تواند به انباشت منابع اقتصادی بپردازد - برای مثال ، زمین ،کارگر و سرمایه – که امتیازاتی نسبت به کسانی که میزان کمتری از این منابع دارند به او می بخشد. از این مهمتر ، اگر کشاورز بتواند کارگر استخدام کند ( تقسیم کار ) ، یک نظام نابرابری به طور جدی آغاز می گردد.

  از نظر مارکس ، کارفرما کارگران را کنترل می کند، رئیس کارگرانش را استثمار می کند، به زیان آن ها سود می برد و به گونه ای فزاینده در رابطه با آن ها ثروتمند و قدرتمند می شود .کارفرما با گذشت زمان می تواند موقعیت ممتاز خود را مستحکم کند وامتیازاتش را افزایش می یابد. همین که این فرایند در جامعه آغاز گردید ، دیگر نمی توان به آسانی آن را متوقف کرد . تقسیم کار خود به نابرابری اجتماعی کمک می کند و تقسیم کار که کارفرمایان و کارگران را در برمی گیرد به ویژه مهم است .

  اگر همه اساسا وظایف یکسانی را انجام دهند – هیچ تمایز مهمی در آنچه افراد در جامعه انجام می دهند وجود نداشته باشد – نابرابری اجتماعی مهمی در جامعه پدیدار نخواهد گردید. اگر کارگر و کارفرما نباشند برابری در جامعه برقرار خواهد شد .    ؟!!!!!

  مارکس تقریبا به طور کامل توجه خود را بر تقسیم کار اقتصادی متمرکز می سازد اما تقسیم کار می تواند گسترش یابد و انواع دیگر فعالیت ها را دربرگیرد. تقسیم کار و بنابراین نابرابری می تواند در خانواده ها ، در گروه های دوستی ، در مدارس ، در سیاست ، در کلیساها – در واقع ، هرکجا که سازمان اجتماعی وجود دارد یافت شود. می توان ملاحظه کرد که تقسیم کار در این گونه جاها از آن رو وجود دارد که تقسیم بندی میان رهبران و پیروان در این گروه ها به وجود می آید. هنگامی که سازمانی بزرگ یا پیچیده ( دارای کارکردهای متمایز ) می شود، کسانی ظهور می کنند که وظیفه شان عبارت است از تامین جریان منظم فعایت ها ، گرفتن تصمیمات هر روزه و تضمین اینکه سازمان برای دستیابی به هدف هایش فعالیت کند. در واقع ، این گونه افراد اغلب نماینده منافع سازمان در رابطه با سازمان های دیگرند. هماهنگی فعالیت ها و دستیابی موفقیت آمیز به هدف ها معمولا به معنای داشتن رهبر یا مجموعه ای از رهبران است . همین که موقعیت های رهبری ایجاد گردید، در واقع تقسیم کار به وجود آمده است . اما چرا این امر لزوما نابرابری به همراه دارد ؟ روبرت میشلز آن را تبیین کرده است : در این فرایند، او بر تبیین مارکس و اهمیت تقسیم کار تاکید می کند. میشلز این فرایند را فرایندی گریزناپذیر می داند : در هر سازمانی همین که رهبر انتخاب شد ( و ظاهرا اهمیتی ندارد که چگونه انتخاب شود) ، نیروهای معینی به حرکت در می آیند تا امتیازاتی نسبت به همه ی افراد دیگر به رهبر بدهند. در واقع ، رهبری معمولا پیرامون تعداد اندکی از افراد متمرکز می گردد که میشلز آن ها را نخبگان می نامد. مواضع رهبری امتیازات زیادی به نخبگان می بخشد . اطلاعات بیشتر درباره سازمان، حق گرفتن تصمیمات روزمره ، و کنترل بر آنچه دیگران در سازمان می دانند. با گذشت زمان اعضای گروه نخبه خود را از بقیه افراد سازمان جدا می سازند و آگاهانه شیوه هایی برای حفظ موقعیت های شان به وجود می آورند. افرادی که در زمره رهبران نیستند سرانجام هرچه کمتر از رهبری انتقاد کنند – و هرچه کمتر به این کار تمایل نشان می دهند. هرکسی که این مواضع را اشغال می کند به موقعیت هایی دست می یابد که به طور ذاتی قدرتمندترند. بدبینی میشلز درباره امکان برابری در سازمان « قانون آهنین الیگارشی » نامیده شده است ، که به این معناست که در هر کجا که سازمان وجود دارد ، شمار اندکی از افراد وجود خواهند داشت که نسبت به همه ی افراد دیگر دارای قدرت هستند. هرگاه می گوییم « سازمان » یعنی حکومت تعدادی اندک ، خواه آن را دموکراسی بنامیم یا دیکتاتوری . سرانجام این تقسیم کار خود به معنای نابرابری در قدرت است .

  روس ها ، چینی ها ، کوبایی ها و دیگر کشورهای بلوک شرق سال ها سعی کردند مدینه ی فاضله ای را در نهایت برابری و برادری برقرار کنند ولی نتایجی که از افکار لنین و استالین و مائو و کاسترو و دیگر همفکرانشان در تاریخ باقی ماند قابل حمایت نیست . و از طرفی جبهه ی مقابل هم نتوانستند گلی به سر جامعه بزنند و بردگی نوین جایگزین بردگی کهن در جامعه ی سرمایه داری شده و با توهم آزادی زندگی به ظاهر بهتری داریم . 

 

سقط خانه

+ ۱۳۹۹/۱/۲۷ | ۰۰:۴۰ | رحیم فلاحتی

 

 می خواهم بنویسم اما ترجیح می دهم کمی کتاب بخوانم . می روم سراغ کتابی که مجذوبم کرده و هر بار کمی از آن را مزه مزه می کنم . " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " نوشته ی جوئل شارون . کتابی که می خوانم ایبوک است و متاسفانه یکی از نواقصی که کتاب های الکترونیک دارند ، آدرس دادن موضوع و پاراگرافی بر مبنای صفحه است که  با تغییر سایز حروف و یا عمودی و افقی نگه داشتن گوشی اعداد صفحه تغییر می کند. و کلافه کننده است .

  قبل از رجوع به کتاب نگاهی می اندازم به یادداشتی که از یکی از فصل ها برداشته ام. از ژان ژاک روسو نقل شده :

« نخستین انسانی که دور قطعه ای زمین حصار کشید و به این فکر افتاد که بگوید " این مال من است " و مردم را آن قدر ساده یافت که گفته ی او را باور کنند، بنیادگذار واقعی جامعه ی مدنی بود. اگر کسی چوب های حصار را در می آورد، گودال آنها را پر می کرد، و خطاب به هم نوعانش فریاد برمی آورد " به هوش باشید که ثمرات زمین به همه ی ما تعلق دارد، و زمین از آن هیچ کس نیست " ، چه بسا ممکن بود بشریت را از بسیاری جنایت ها ، جنگ ها و آدم کشی ها ، از بسیاری وحشت ها و بدبختی ها نجات دهد .»

  چند روزی است که به آن اولین انسان فکر می کنم . به او که اولین مرز را پیرامون خود کشید و پس از آن در طول تاریخ مرزهای متعددی تعریف شدند . مرزهایی که گاه آنقدر تنگ و تاریک می شدند که سازنده اش را از زندگی ساقط می کردند و هنوز هم می کنند.

خانه سکوت ؛ خانه صدا

+ ۱۳۹۸/۲/۲۷ | ۱۰:۱۰ | رحیم فلاحتی

  خانه ساکت است . بی هیچ دیالوگی. و فقط گهگاه مونولوگی از صدای خودم  را می شنوم که کلماتی ازکتاب  " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " را زمزمه می کنم. اما بیرون همهمه ای است. گنجشک هایی که روی دو درخت توت پشت پنجره نشسته اند بی وقفه سر و صدا می کنند. اما من در سکوت خانه به جامعه شناسی فکر می کنم . به معلم سال اول دبیرستان مان آقای رازبان . به آن هیکل ترکه ای و کت و شلوارهای کبریتیِ تیره اش. به آن سر بی مو و براق، که همیشه سعی داشت موهای بلند پشت گوش را از یک سمت به سمت دیگر هدایت کرده و کمی از فرق سر لخت اش را بپوشاند. به آن نمره ی صفری که در ثلث اول به من و همکلاس کنار دستم داد و باعث شد انگیزه ام را برای خواندن این درس در دو ثلث بعدی از دست بدهم. به دلیلش که می گفت از روی دست هم نوشته اید. و من هیچگاه آن را نفهمیدم . چون در آن ماه های اول ورودم به دبیرستانی که بیشتراز ده کلاس سال اولی داشت و دو کرور دانش آموز، هنوز آنقدر اُخت نشده بودم که بخواهم تقلب کنم و تقلب برسانم .

  خانه ساکت است و بیرون هنوز همهمه ادامه دارد. شاید اگر زبان شان را می فهمیدم چاره ای بود. دلیل این همه قیل و قال شان را می پرسیدم و درک می کردم. و حتی می توانستم با آنها همراهی کنم .

  صدای زنگ پیام گوشی ام بلند می شود. به صفحه اش نگاه می اندازم . 2 Photo  . دو نامه از جان رسیده است. بیش از صد سال است که نامه برای هم ارسال می کنیم. بله بیش از صد سال . از زمانی که نامه را با پر پرندگان و جوهر دوده می نوشتند و چاپار آن را به تاخت از شهری به شهر دیگر می برد. دیدن دستخط های همدیگر حس خوبی دارد. احساس های مستتر در میان شان را بهتر می شود فهمید تا این حروف تایپی که از صفحه کلید منتقل می شود.

  نامه را می خوانم . جان از کلاس های دیروز پرسیده است. یادم باشد در مورد پاورپوینتی که برای معرفی جشنواره لوکارنو آماده کرده بودم و بی مصرف افتاد برایش بنویسم. پنج ساعت وقت گذاشتم عکس و مطب جمع کردم اما به دلیل نقص سیستم و نبودن امکانات نتوانستم از ویدئو پروژکتور دانشگاه استفاده کنم. و از روی گوشی کنفرانس دادم.

  دوباره  ذهنم پر می کشد . سراغ مقایسه می روم. در ذهنم مرور می کنم . مقایسه ی بین استاد جامعه شناسی فرهنگی دانشگاه را و دبیر جامعه شناسی دوران دبیرستان مان را . دنیای عجیب و آدم هایی با خلق و خویی عجیب تر . خوب و بد را چگونه می توان تعیین کرد؟ استادی که که با ما کنار پیاده رو می نشیند و می آموزد مشاهده گری را با هم تمرین کنیم و یا دبیری که تمام همت اش این شد که مرا با یک صفر در کارنامه تنبیه کرده باشد؟ به یاد پرسش های مطرح شده در کتاب می افتم . باید به سراغ پرسش ها و پاسخ های جوئل شارون بروم . شاید نگاهی روشن تر از امروز با خواندن این کتاب در آینده از جامعه و اتفاق های پیرامون آدم و روابط آن ها پیدا کنم ؟!  

  گنجشک ها هنوز به دادو قال مشغولند. با همه ی صدایی که دارند چقدر بی آزارند. در پس زمینه ی سکوت خانه گاه می شنوم شان و گاه سکوت می شود. گاه اینجایم در خانه و گاه کیلومترها دورتر . این ذهن بازیگوش از نفس نمی افتد. مدام از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرد. شاید بد آموزی گنجشک های همهمه گر روی درخت های توت باشد. هنوز از نفس نیافتاده اند. خدا قوت شان بدهد !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو