یک روز تابستانی و گرم با مه غلیظ صبحگاهی که شهر را پوشانده است . خورشید به زحمت از شرق بالا می آید . از پشت حجاب ابرهایی که خودشان را به آغوش زمین انداخته اند .   رطوبت و شرجی و باد از پنجره اتومبیل به صورتم می خورد . حس می کنم تمام تنم را فلس پوشانده است . ماهی ی شناوری میان آبم که مسیر رودخانه را بر خلاف جریان آن شنا می کند .   با هر دم و باز دم شش هایم از آب پر و خالی می شوند و نفس هایم به شماره می افتد . تلاش می کنم تا اکسیژن بیشتری ببلعم . اما آب دهانم را پر می کند . جریان باد و آب موهایم را که در میانشان پولک هایی برق می زند به هم می ریزد .   شنا می کنم .با دست و پاهایی که به طور عجیبی تغییر شکل پیدا کرده اند . همیشه خنکای آب وسوسه ام می کرده . آب از کنار گوش هایم جریان پیدا می کند . حس عجیبی است . آبی که از دهانم فرو می دهم از کنار گوش هایم خارج می شود . درست مثل ماهی ، با یک جفت آبشش .  همچون ماهی آن قدر غرق در رودخانه ی خیالم که چراغ قرمزی چون باد از کنارم می گذرد . با چهار راهی که هیچ چیزی از خیال من نمی داند . موتور سواری وحشت زده از کنارم می گذرد و دشنامی که خیال و ماهی و آبشش هایم را از من می گیرد .   بدون آبشش در این رودخانه ی منتهی به دریا غرق خواهم شد .   کمک ! کمک ! ...   لطفاً یک نفر آبشش هایم را به من برگرداند !