زن جلوتر می آید . کودکی در آغوش دارد . دختر بچه از خود صداهای کودکانه ای در می آورد و خندان در شوق زبان گشودن . اما مادر بی هیچ کلامی به اشاره ی دست بلیط اتوبوس می خواهد . لحظه ای بعد آنها رفته اند و کلمات در ذهنم عقیم می مانند .    بر می خیزم . انگار کسی می خواهد گرد رخوت بر تنم بپاشد . راه می افتم و می خواهم حرفی بزنم ، اما کسی نیست تا بشنود و مصرعی از مولوی فکرم را به خود مشغول می کند و خاموش می شوم ، چون شمعی که به انتها رسیده ! « من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر »    و مدام این ناتوانی رنجم می دهد . بی سرانجام بسیار راه رفته ام و شب از راه رسیده است . ماه به زیبایی تمام و با قامتی رعنا از شرقی ترین نقطه ی آسمان بالا می آید و انگار خبر از زیبایی مسحور کننده ی خویش ندارد .    عابری دستفروش در گذر پر التهاب خویش در رنج مهیا کردن نان شب است و حتی قرص کامل ماه برای وعده ای ساده شکمش را سیر نخواهد کرد !