باد می وزد و باران پراکنده را به شیشه های پنجره می کوبد. بوی خمیر تازه از کنار دستم بلند شده است . جانی در حال ورز دادن خمیر کلوچه هاست . صدای پارس سگ و هوهوی باد از پنجره ی نیمه باز به درون اتاق می ریزد.از گوشه ی پرده که کنار رفته آسمان را تماشا می کنم . آسمانی تیره و سیاه که گهگاه رعدی مهیب از سمتی به سمت دیگر آن می دود . 

 جانی می گوید : « هوس کیم کردم »

می گویم : «شایع شده  می گن مرده ! » 

می گوید : « اون کیم رو نمی گم . مگنوم یا سالار. » 

می گویم : « کیم هم مگنوم بود . مردمش اون رو مثل خدا می پرستیدند . حتی باور دارن اون قضای حاجت نمی کنه . » 

می گوید : « ای بابا ! حال مون رو به هم نزن ! یک دیکتاتور کمتر، بهتر ! پاشو برو دو تا بستنی بگیر بیار ! ... » 

 شال و کلاه می کنم و راه می افتم . پیش خودم فکر می کنم گرما برای کیم خوب نیست . دیکتاتور را آب می کند. باید سریع بروم و برگردم . بی هوا می خواهم برای شادی روحش فاتحه ای بخوانم . اما می دانم او خدا باور نیست . چی می دانم؟ خیلی از دیکتاتورها به ظاهر خداباورند ولی واقعن نیستند. شاید او باشد . شاید به چیز مضحکی باور داشته باشد. نمی دانم . شاید مثل جانی باشد که کیم را می پرستد . عاشق مگنوم است . حتی بیشتر از آن بی ام دبلیوئی که جایزه ی قرعه کشی مگنوم است . خُب ! هرکس خدایی دارد . شاید حتی آن خداناباوران !!!