کنار دسته ی انبوهی از نی نشسته ام . باد که میانشان می افـــــتد صــــدای زمزمــه گون خوشــایندی بر می خیزد . کاکل شان در باد سنگینی می کند و نوک باریک نی ها رو به جنوب خم می شود .    از لای ساقه های نی مرغ های دریایی را می بینم که بی خیال نزدیک و نزدیک تر می شوند .دفتر یادداشت جلد سرمه ای ام را با خود آورده ام اما نمی دانم چرا حس نوشتن ندارم . خیالی که مرا بردارد و با خود به دور دست ها ببرد .    موج های نرم و ریزی مرغ ها را با خود بالا و پایین می برد . صدای کارگرهایی که در آن سوی رود مشغول کارند همراه باد به این سو می آید .  ابرهای خاکستری بی باران ، از برابر باد سردی که می وزد خود را دور می کنند . سرما به جانم می نشیند و فکرم راه به جایی نمی برد . بر می خیزم تا مسیرِ طولانی ام تا خانه را قدم بزنم . چند مدتی است که جایی آرام و قرار ندارم . انگار حادثه ای در کمین است !