صدای من نمی رفت . صورت گرد و بزرگ زن درون کادر حرکت می کرد و لب هایش می جنبید . کمی با کلید روی آیفون بازی کردم . برای لحظه ای صدایی شنیده شد . « ... کمکِ آش نذری ... فاط ... زهـ ... »  گوشی را گذاشتم .صدای زنگ قطع نمی شد . گوشی را دوباره برداشتم . تصویر سیاه و سفید آرام جان گرفت . در کادر بسته قسمتی از صورت دختر و پسری که پا بلندی می کردند دیده می شد . زن انگار با دستی آن ها را کنار می زد و با انگشت دست دیگرش روی کلید زنگ ها بازی می کرد ... صدای زنگ توی کاسه سرم طنین می انداخت و هر لحظه بلند و بلندتر می شد .حس آدم گنگی را داشتم که صدایش را کسی نمی شنید و در حال غرق شدن بود ... لب های درشت زن همچنان می جنبید . دلم می خواست فریاد بزنم . دلم می خواست این احساس خفگی دست از سرم بردارد ...