چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد : گرگ آمد ، گرگ آمد !   مردم برای نجات چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند . اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که دروغ گفته است .  از قضا روزی گرگی به گله زد . چوپان فریاد کرد و کمک خواست . مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید . هرچه فریاد زد هیچکس به کمک او نرفت . چوپان دروغگو تنها ماند و گرگ گوسفندان او را درید .   حکایت غریبی است ، حکایت این چوپان ! ایجاز و روشنی کلام این اثر محسورم می کرده و آموزه ای که ترسی در جانم ریخته برای پرهیز از دروغ . به یاد روز های دبستان چندین بار این درس را روخوانی کردم  و یک بار از آن بر روی دفتر خط دار مشق .