وقتی کشوی کمد دیواری را بیرون می کشم و چشمم به آلبوم های عکس می افتد دلم هُری می ریزد . با احتیاط دست به سوی شان می برم . می دانم اگر لای هرکدام را که باز کنم کوهی از خاطرات بر سرم آوار خواهد شد . صفت " کوه " چه اسم با مسمایی است برای خاطراتی که در سال های آوارگی و شیدایی ام در کوه و دشت و طبیعت گذشت .   طبیعت کوهستان همچون ساحره ای همیشه مرا مجذوب خویش کرده و اکنون که سال ها از آویختن کفش هایم می گذرد باطل السحری برای آن نمی یابم و این سحر پُر اثر دستانم را به سمت برگ برگ خاطرات ثبت شده می کشاند :  به ضلع شمال شرقی دماوند و تخت فریدون و با نسیمی که از شمال و گستره ی خزر می وزد به پرواز در می آورد به سمت جبهه ی غربی و پناهگاه سیمرغ قطور سویی و سبلان به البرز مرکزی و سیالان به سماموس که قله اش زیارتگاه افراد محلی ست به کرکس در حاشیه ی کویر به دنا ، زرد کوه به ازنا ، درود و اشترانکوه و دریاچه ی "گهر" ش . به خاش و تفتان در دل بلوچ های مهربان ! به مراغه و سهند ... و همچنان این دل هرجایی ام در پرواز است . و چه وقت آرام خواهد گرفت ؟! چه وقت ؟ بعید می دانم جایی آرام گیرد ! مگر در خاک ! * به یاد سه عزیزی که در بلندای هیمالیا ماندگار و جاوید شدند .