چند روزی است که از موعد تحویل کتاب ها به کتابخانه گذشته است . سعی می کنم سریع تر کلمات را کنار هم رج کنم و جلو بروم ، اما محیط پیرامونم آنقدر شلوغ است که به زحمت می توانم تمرکز داشته باشم .   خنده و شوخی های همکارها ، صدای بلند تلویزیون که تکرار سربال جومونگ را پخش می کند . کامیون توزیع لبنیات که چند متر آن طرف تر با موتور روشن توقف کرده ، هندوانه فروشی که پشت بلندگو داد می زند . گیر های گاه و بی گاه « علی خاطره » که سیخ جلو روی آدم می ایستد و حادثه یا موضوعی را با شرح و بسط کامل برایم تعریف می کند و راه گریزی از گوش کردنش نیست .   کتاب را می بندم . به جلد زرد رنگ آن و به تصویر تک چشمی که نیمی از صفحه را با حالتی نگران و جستجوگر پوشانده نگاه می اندازم . کلمات بالای تصویر را از پایین به بالا می خوانم :  محمد رضا قلیچ خانی برنده ی جایزه ی گنکور طاهر بن جلون ( درست یا نادرست تشدید غلیظی روی لام می گذارم )فساد در کازابلانکا  از اینکه نتوانسته ام در دو هفته ی گذشته این رمان 171 صفحه ای خوشخوان و صد البته تکان دهنده از نظر نگاه به فساد ( در انواع مختلف )در جامعه را به پایان برسانم کلافه ام . هرچند همذات پنداری من ِ خواننده با « مراد » شخصیت رمان مرا  می ترساند اما دوست دارم بدانم عاقبت کار چه خواهد شد . داستانی که با فساد و رشوه و عشق در آمیخته است و وجدانی که پاپیچ مراد است و با همدیگر دست به گریبان .در اولین سکوت و تمرکز مجدد می روم سر وقت کتاب و از صفحه ی 39  ادامه می دهم :« فقر همیشه مشاور خوبی نیست . آدم ها را تحت فشار قرار می دهد تا به زیر پا گذاشتن قانون ، دزدی ، کلاهبرداری و دروغ گفتن روی آورند . پدرم از این کارها نکرد . او به زندگی شرافتمندانه اش افتخار می کرد ؛ وضع مالی خوبی نداشت ولی کارگری شریف و متعهد بود . از کسانی که تن به کار نمی دادند یا وقت خود را بیهوده تلف می کردند خوشش نمی آمد . او می گفت که زندگی بی رحم و نامرد است ولی در عین حال زیبا و شگفت انگیز نیز هست . بعد لبخندی می زد و می گفت : « شانس من این بوده که با نصفه ی اولش روبرو بشم .» من به او رفته ام ولی فکر نمی کنم قاطعیت و جرات او را داشته باشم . ...  »