زاویه ی چشم زن بسیار نامحسوس از تلویزیونی که روشن است به سمت مرد که به روی کاناپه ی سمت چپ نشسته چرخیده و به جای اول باز می گردد. لحظه ای بعد مرد هم سعی می کند همان حرکت را بدون جلب توجه زن انجام دهد .   هیچ دیالوگی بین این دو شکل نمی گیرد و سکوت مابین دو نفر را مجری تلویزیونی حرافی پر می کند . « یادآور شوم در این خانه به جز این زن و مرد نه سگ ، نه گربه و حتی هیچ جانوری یافت نمی شود . خدا می داند ! شاید در گوشه کنار کابینت و یا دستشویی یک یا چند سوسک سیاه یا قهوه ای جا خشک کرده باشد . من چیزی نمی بینم . »   سیصد و شصت و پنج سال می گذرد . زن و مرد هر کدام منتظر آغاز دیالوگی ساده و صمیمی از طرف مقابل اند . من که ناظری ناپیدا و بی طرف ام سعی می کنم کمتر خمیازه بکشم .   پیر زنی که شاید بتوان گفت از جهاتی نسبتی نزدیک با نوح پیامبر دارد از راه پله ی آپارتمان آن ها می گذرد . به یاد می آورد که دقیقا سیصدو شصت و پنج سال قبل غذای همسایه اش ته گرفته و بوی نامطبوعش کُل آپارتمان ها را پر کرده بود . جیغ های نازک و بنفش زن و فریادهای دورگه ی مرد را هم هنوز به خاطر داشت . زن و مرد وقتی پس از این رو کم کنی طولانی و بی نتیجه تصمیم گرفتند در رستورانی گران قیمت از شرمندگی شکم شان بیرون بیایند با تماس تلفنی مدیر رستوران بازداشت شدند . اسکناس هایی که مرد به گارسون پرداخت کرده بود نزدیک به چهار قرن بود که دیگر رواج نداشت .