« همین که دیگه کاملاً بیدار شدم ، مثل همیشه ، رفتم تو این فکر که چه می شد اگه امروز موضوعی پیش می اومد که مایه ی دلخوشی من می شد . مدتی بود که زندگی عرصه رو به من تنگ کرده بود ؛ اسباب و اثاث زندگی مو ، یکی پس از دیگری ، برده بودم پیش " عمو " تو مغازه ی کارگشایی گرو گذاشته بودم ، هر روز عصبی تر و تندخوتر می شدم ، خیلی از روزها بود که وقتی چشم باز می کردم چنان سرگیجه ای داشتم که ناچار می شدم همون طور تا شب توی رختخواب بمونم . البته گاهی که بختم می زد با چاپ مقاله ای ، تو یکی از روزنامه ها ، پنج کرونی پول یا بیشتر کار می کردم .» برگرفته از : رمان " گرسنه " کنوت هامسون ، احمد گلشیری ، تهران ، نگاه 1383