اولین روز مرداد ماه است . ماه « خرما پزون » . اما اینجا ابرهای سربی هجوم آورده اند و باران رشته هایی به بلندای آسمان از هر طرف آویخته است . صدای چرخ هایی که از چاله های آب می گذرند و پشنگه های آب را به اطراف می پراکنند در موازات دیوار کوچه راه باز می کند . دری باز می شود . گیسوانی آغشته به شالی سفید . زن با نیم نگاهی اعلام حضور می کند . به انتظار می ایستم . در آستانه ی در نشانه های سفر خودنمایی می کند . در نیمه باز است . از انتهای حیاط گل ها و درختان برای مادر پیری که سلانه سلانه قدم برمی دارد کوچه باز می کنند .  دست ها گشوده می شوند . زن جوان مادر را با تمام گل های دامنش در آغوش می کشد . قطرات اشک با دانه های باران می آمیزند و هق هقی که فرو خورده می شوند .   « لطف کنید ترمینال ! » کلماتی که در میان بغض و دلتنگی و فش فش بالا کشیدن بینی گم شده اند و به زحمت می توان شنید .   باران از شیشه هایی که تا نیمه پایین آورده ام به ساعد و بازویم می خورد و خنکای آن تا عمق اعصابم می دود .  کلید « پلی » را فشار می دهم . گیتارِ « فرانسیس گویا » مرا تا عمق دلتنگی و غربت فرو می برد . باران ، رقص برف پاکن ها ، آسمان سربی ، مسافری که در ابتدای راه دلتنگی هایش سرریز شده و اشک هایی که صورتش را هاشور زده اند .برای تعارف دستمال به او مُرددم که خاطرات بی محابا احاطه ام می کنند .   « فرمان توقف برای خرید ! » . می ایستم . انتظار می کشم . حرکت می کنم .   زن با نشانه های سفر انگار به غربتی ناخواسته عزیمت کرده است و شاید به خواسته ی خود . و شاید ...   کنار دستم مقدار باقلوای رشته ای در ظرفی کوچک باقی مانده است . کلمات در ذهنم نقش می گیرند . انگار از جایی پنهان سر بلند کرده اند : « این ها را برای شما گرفتم .ببخشید اگر روزه هستید بگذارید برای بعد ! ... »    می گذارم برای بعد . برای کنار عطر چای تازه دم ، سبزی تازه و پنیر محلی .  باران هنوز همراهی ام می کند . ساعد و بازوی چپم خیس شده . شاید الان من و مسافرم فرسخ ها از هم دور شده ایم .