مزرعه در دور دست . من کمی آن سو تر . تو کجایی ؟ در یاد من . مزرعه در باد می رقصـد . گل های آفتــــــابگردان با لبخند بر حاشیه ی مزرعه با قامتی راست ایستاده اند . ذرت ها در کنارشان عبوس ریش های پرپشت خود را می خارانند .    دخترک سطل به دست در میان بوته های خیار نشسته است . دست هایش برگ های پراکنده بر روی زمین را نوازش می کند و زمین مهربانانه هدیه اش می دهد . دخترک خیارهایی را که گل های ریز زرد به سر دارند درون ســطل می ریزد . من دست های او را می نگرم و از خود می پرسـم : « من به چه کار آمده ام ؟ کاری درخور هدیه مرا نیست .»                                          من به چه کار آمده ام ؟به چه کار آمده ام ؟ ... آمده ام ... نقاشی برگرفته از :  www.art1painting.com