لعنتی ! خیلی شیرین می شمرد . انگار باقلوا ! من که عاشق شکلات ام تا به حال چنین لذتی را تجربه نکرده بودم . چک ام را نقد کرده بودم و پول ها را به زحمت درون کیف ام جا می دادم که آمد و کنارم دست روی صندلی فلزی سرد بانک نشست . چند تا دسته اسکناس هزاری و دوهزاری ریخت روی پاهاش ـ دقیق تر بخواهم اشاره کنم، روی شرمگاهش ـ و شروع کرد به شمردن . اسکناس های کهنه که از رطوبت به هم چسبیده بودند مجبورش می کردند بعد از شمارش هفت هشت تا نوک انگشت سبابه و شست اش را با زبان تر کند و دوباره ادامه بدهد . با آن دست های مرتعش و آن انگشت هایی که هنگام تر کردن انگار عسل می لیسید بعید بود به این زودی کار شمارش اسکناس ها خاتمه پیدا کند . و او هم به نظر می رسید اصلن پایان این ماجرا را دوست ندارد . من خیلی راحت می توانستم  این موضوع را از لبخندی که بر لبانش بود بخوانم .  آرام از کنارش بلند شدم . بدون اینکه تمرکزش را به هم بزنم . و زیر لب گفتم : « بدرود پدر بزرگ ! بدرود ! »