قناری همسایه می خواند. آن قدر بلند و بی موقع که خواب را از چشمانم رُبود.همانطور که در میان رختخواب پهلو به پهلو می شدم دشنامی از ذهنم گذشت :

             « پدر کلاغ !!! »

.