امروز صبح طبق عادت داشتم صفحات روزنامه ها را مرور می کردم که چشمم افتاد به عکسی از رئیس ج م هور که داشت از محلی بازدید می کرد .در میان جمع که از پشت سر او در حال حرکت بودند حضور دو محافظ بلند قد و چهار شانه با عینک های طرح " ری بن " توجه ام را به خود جلب کرد . فکرش را بکنید بلندی قامت آقای رئیس ج م هور را هر طور حساب کنید باز به زحمت به شانه های آن دو نفر می رسید . بگذریم ! غرض به دست دادن قد و هیکل رئیس ج م هور نیست مهم محافظ هایی اند که مثل دیوار او را احاطه کرده اند و می خواهم شرایط زندگی کاملن حفاظت شده و امنیتی را پیش خودم مجسم کنم . زندگی یی که برای خوردن یک لیوان آب هم باید تدابیر خاصی اندیشیده شود . وقتی می نشینم پیش خودم فکر می کنم ، می بینم یک جورهایی هشت سال زمان بسیار زیادی است که من نتوانم از سیروس سوپری محل یک سطل ماست بخرم و شلنگ انداز به خانه ببرم . نتوانم حال آقا غفور نانوای محل را بپرسم که سنگک های دو آتشه اش حرف ندارد . نتوانم سرزده و ناگهانی به خانه ی مادر ،برادر و خاله و عمه بروم . اجازه نداشته باشم کنار خیابان داد بزنم : « تاکسی ... دربست ! »  و چرخی در شهر بزنم و با خبر چاپ شدن کتابِ دوست و آشنایی خودم را هراسان به شهر کتاب برسانم . به آقا تقی سبزی فروش بگویم که این همه مدت کجا بوده ام که هر وقت مرا می بیند با خنده می پرسد : « بازم تربچه نقلی هاشو بیشتر بذارم ؟! » . رفیق آرایشگرم چه ؟ باید قیدش را بزنم ؟! قصاب محل که هیچ وقت گوشت درست و درمون به من نداد و با این حال عاشق اخلاق خوب و خوشش ام . تعویض روغنیِ فریدون . مکانیک ماشین ام فرهاد . این ها را شاید بتوان به زحمت تاب آورد ، اما اینکه دائم یک دوجین آدم دنبالت باشند و بدتر ازهمه هنگام بیرون آمدن از هر جلسه ی کوچک و بزرگی یک کرور خبرنگار میکروفن و گوشی و دستگاه های ضبط صوت شان را بکنند تو حلقم را نمی توانم تحمل کنم . هر حرفی بزنی ضبط شده و ثبت می شود در تاریخ . به این فکر می کنم در طول شبانه روز چه زمان هایی را رئیس ج م هور می تواند برای خودش اختصاص دهد . دائم تماس تلفنی ، مدام حرف ، پشت سر هم جلسه . چقدر متنفرم از تلفن های همراهی که مدام زنگ می زنند ، وقت و بی وقت . سعی می کنم حال فردی که این همه محدودیت دارد را بفهمم . شاید درست نباشد گفتن این حرف اما دوست ندارم به جای فردی که این همه انجام کارهایش بگیر و ببند دارد باشم . من خیلی زود دلم برای آدم ها و کارهایی که گفتم تنگ می شود . وقتی شهرام جلوی مغازه ی خدمات فنی اش برایم نوشابه انگور قرمز گازدار باز می کند چه کار باید بکنم ؟ بگویم نه نمی توانم ؟ اگر بگویم آره ! من که عاشق خالی بند های او هستم چطور جلوی مغازه بایستم و بطری را سر بکشم ؟ شاید درست نباشد گفتن این حرف ولی برای من ِ احساساتی این شرایط از زندان هم بدتر است .  نمی توانم تحمل کنم . آقای رئیس ج م هور کاش می شد یک قراری باهم بگذاریم و یک عصرِ پنجشنبه کوله هایمان را برداریم و راه بیفتیم سمتِ دربند و از آنجا پس قلعه و شب را بمانیم در پناهگاه شیرپلا . بعد از شب مانی در شیرپلا صبح زود راه می افتادیم سمت قله ی توچال و از آن طرف سرازیر می شدیم سمت شهرستانک . همانجا که می گویند یکی از شاه های قاجار استراحتگاه و سرسره ی آبی داشته . من آنجا را دیده ام شما چطور ؟ از میان دره ی سرسبز و درخت های پر بار میوه ی شهرستانک و رودخانه ی پر آبش که عبور می کردیم من به شاخه های پر از میوه ای که از باغ بیرون افتاده ناخنک می زدم ، اما باز شما معذوریت داشتید . وقتی دانه های گیلاس را به دهان می گذاشتم خون تازه ای در رگ هایم می دوید و احساس می کردم که جوانتر شده ام . مطمئنم شما هم خستگی از تن تان در می فت و احساس خوبی می کردید .می بینید ما چه قوه ی تخیل خوبی داریم ؟ کاش گرانی عرصه را به ما تنگ نمی کرد ! کاش کمی از رویاهایمان محقق می شد ! کاش این کارها شدنی بود ! من که از دنیا چیزی نمی خواهم . خدایا همین چند تا دوست و آشنا را برای من زیاد نبین ! آمین یا رب العالمین !