صدای مجری تلویزیون که در مورد وضعیت آب و هوا اخبار وحشتناکی می گفت خانه را روی سرش گرفته بود و مادرش در آشپزخانه سبزی پاک می کرد .   دست و رویش را شست و مقابل آینه نشست . صورتش از بی خوابی دیشب ورم داشت و زیر چشم هایش پف کرده بود .   بلند شد از پهلو به هیکلش نگاه کرد . شکمش از خوردن شیرینی و باقلوا در این چند ماهه چربی آورده و آویزان شده بود . چربی دور شکمش را دو دستی مالش داد و پیش خود فکر کرد شده مثل شکم زن حامله . چیزی از ذهنش گذشت . روی صندلی رفت و از بالای کمد حلقه های فلزی را که آن جا گذاشته بود پایین آورد و به کمر انداخت . دست ها را روی سر گذاشت و شروع کرد به چرخاندن کمر . با ادامه ی حرکت نفسش گرفت ، ضربان قلبش بالا رفت و سر و گردنش خیس عرق شد . حلقه های فلزی با صدای جیرینگ به هم خوردند . کسی از آن سو به دیوار کوبید و با صدای گرفته و آهسته گفت : ـ صدای تلویزیون رو بیار پایین دختر ! بچه خوابیده ...   حلقه ها را از بدنش بیرون آورد و سر جای اولش گذاشت و با خود گفت این حلقه ها هم چیز به درد خوری نیست . سال گذشته این ها را دو ماه هر روز به کمرش انداخت و با نفس بریده چرخاند و خودش را از تک و تا انداخت ، برایش چه فایده داشت و آخرش چه شد ؟     کمرش تازه در حال باریک شدن بود که مادرش به فکر افتاد کاچی بپزد و دو سه روز پشت سر هم کاچی چرب را در ظرف می ریخت و روی آن را پر از شکر می کرد و جلوی او می گذاشت . در حالیکه « به به و چه چه ! » می کرد خودش طوری مشغول می  شد که انگار می خواهد قاشق و کاچی را باهم ببلعد ... بوی کاچی خانه را پر می کرد و او را به سرگیجه و تهوع می انداخت . فکر کرد این کاچی خوردن و حلقه چرخاندن دیگر چه معنایی داشت ؟ ... کمرش به پهنای سابق و شکمش به همان بزرگی مانده بود و حتی برعکس از سابق چربی بیشتری آورده بود . به همین خاطر آن ها را از جلوی دست و پا جمع کرد و بالای کمد انداخت و از فکر آن ها بیرون رفت .   دوباره آمد جلوی آینه نشست . به صورتش کرم مالید و در حالیکه با پشت دست به غبغبش می زد فکر کرد که چه می خورد که بیشتر آن به چربی دور کمر و شکم تبدیل شده و باقی بین دماغ و غبغبش تقسیم می شد ؟ ... مردم هرقدر دلشان می خواهد می خورند اما اصلن چاق نمی شوند و اگر چاق هم شوند مثل بچه ی آدم از دست و پا و یا باسن شان چاق می شوند . فقط او است که هنوز لقمه را در دهنش نگذاشته لقمه در اطراف شکم و یا کمرش سبز می شود . این روزهای اخیر هر چه خورده انگار یکسره در دماغش جمع شده . به همین خاطر پره های دماغش روز به روز بزرگ و پهن تر شده است . غبغبش که از حد و اندازه خارج شده و سال به سال لایه اضافه کرده و مثل یقه ی خز روی سینه اش افتاده است .   دست ها را کرم زد و آرام شروع کرد ضربه زدن به غبغبش . مادرش که صدای شالاپ شالاپ ضربه ها را شنیده بود گفت : ـ باز هم شروع کرد خودش را زدن .   فکر کرد چرا  اینقدر از ظاهرش ناراضی است ؟ ... شاید این غبغب هم برای خودش زیبایی خاصی دارد ؟ ... شعر یکی از ترانه ها به یادش افتاد : « قربان خال غبغب ات ... »   با شانه موهایش را از فرق باز کرد و به ریشه موهایش نگاه کرد . دوباره سفید شده بودند و باز وقت رنگ کردن شان رسیده بود .  موهایش را با بی حوصلگی گیس کرد و پشت و کمرش انداخت ، جلوی موهایش را به آرامی شانه کرد ، با آینه دستی به پشت و پهلوها نگاه کرد . چشمش به شانه افتاد . دندانه های شانه پر از مو شده بود . موهایش باز هم می ریخت ... موها را از شانه جدا کرد و کف دستش ریخت و شروع کرد به شمارش . سی و پنج تا . سی و پنج را ابتدا در روزهای ماه و سپس سال ضرب کرد : 12075 رشته مو می شد . در حالیکه چشمانش سیاهی می رفت به آینه نگاه کرد . ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "