این که بنشینی و شعر بنویسی ، خنده دار است نه ؟! با غم نان ، شاعر با غم نان چه باید بکند ؟ غم دین غم آزادی و هزار و یک غم دیگر به کنار ! با غم نان چه باید کرد ؟ غم عشق را چشیده ام غم دین را به جان خریده ام آزادی را از دور به نظاره نشسته ام با شکم گرسنه اما این ها حرفی بیش نیست . صدای ناله های شکمم را می شنوی ؟ سخت بی حیاست ، شکمی که خالی مانده است !