عاشورا بود . بعد از صلات ظهر . شهر از همهمه التهاب پیش از این، خاموش شده بود. و من در قطار شهری، از شمال ، عازم جنوب شهر بودم. اینکه عازم دیار کفر بودم یا ایمان، خدا می داند. آدم وقتی نه بچه ی باستی هیلز باشد و نه بچه ی دروازه غار، سرگردان است. لنگ در هوا و گیج و منگ. نه اینطرفی است و نه آنطرفی.

   در ایستگاه پانزده خرداد جمعیت بیشتری وارد قطار شد و بوی تن های عرق کرده با عطر قیمه ی نذری که در دست ها تاب می خورد در هم آمیخت. و باز در خاموشی همهه ای که پیش از این پابرجا بود ستیز سختی میان کفر و ایمان برپا شد. زبان کفر گوی شکم کارد خورده که عطر زعفران به جنونش کشانده بود را به سختی می توان بست. در تلاش سختی بودم که این جمله ی "شکم گرسنه دین و ایمان ندارد" را از ذهنم دور کنم اما هربار با ریتم و آهنگی جدید از ذهنم می گذشت و خاموش نمی شد.

  اولین سوژه ای که مورد هجوم این گرگ گرسنه بی ایمان قرار گرفت از من دور نبود. طلبه ای جوان چند صندلی با من فاصله داشت. نگاهی به سرتا پایش انداختم. عمامه ای سفید ، پیشانی عرق کرده و سیمایی خوش داشت. عبا و قبایی آراسته و منظم در قامتی ترکه ای . گرگ درونم دنبال نقطه ضعفی می گشت. با این حال چوپان عقل گهگاه هی هی سختی از گلو بیرون می کشید تا گرگ را بتاراند اما کفری که من می شناختم طعمه را رها نمی کرد. تا اینکه پاشنه ی آشیل را یافت و حمله بُرد.  جوان طلبه نعلین به پا نداشت . برهنه و لخت . بی توجه به خار و خاشاک راه . شاید آلوده به خاک ایمان . اما گرگ درونم با پوزخندی استهزاء آمیز، بر آن نقطه حمله بُرد . و هربار که عقل با جوابی منطقی پا پیش گذاشت گرگ درونم بیشتر رمید و دورتر شد ... دور و دورتر ...  

+ اسرار ازل را نه تو دانی و نه من