« رازومیخین که پشت سر آن ها از پله ها پایین می آمد، پرسید :ـ مگر در را قفل نمی کنی ؟ـ هیچ وقت .و بعد راسکلنیکف با بی اعتنایی اضافه کرد :ـ دو سال تمام است که می خواهم قفل بخرم .آنگاه خنده کنان رو به سونیا کرد و گفت :ـ کسانی که چیزی برای قفل کردن ندارند ، سعادتمندند. نه ؟ »+ برگرفته از رمان " جنایت و مکافات" فئودور داستایفسکی ، ترجمه ی مهری آهی، نشر خوارزمی