سر صبح قبل از هفت و نیم جلوی بانک ایستاده باشی و ... یک بغل دفترچه ی قسط تمام نشدنی که انگار طلسم شده اند در دستت باشد ... از اینکه خرج و دخلت با هم نمی خواند پکر باشی و چندتا فحش چارواداری از ته دلت قلیان پیدا کند بیاید بالا که نصیب بالا و پایین خودت بکنی با این زندگی کوفتی ... دم به دم چشمت به آن نوشته ی لعنتی بیفتد که انگار با دهن کجی می گوید تا بیست دقیقه ی دیگر باید این جا پشت در منتظر باشی و ...  کلافه چرخی جلوی بانک بزنی و دلخور از زمین و زمان چشم بگردانی به سمتی دیگر که ناگاه فیس تو فیس شوی با رئیس بانک و او با اشاره ی دست و چشم بگوید : « بفرمائید! » جلوی در بایستی و در با احترام به دو طرف برای تو باز شود .آری تاکید می کنم ، فقط برای تو ! کارمندهایی را ببینی که آماده و مرتب پشت میزهایشان نشسته اند . خوش آمد رئیس را بشنوی و خیال کنی در سیاره ی دیگری . انگشت اشاره ی دست راستت را در خیال همچون بالرین ها حرکتی بدهی و بگذاری روی دکمه ی دستگاه و لحظه ای بعد شماره " یک " بیرون بیاید . و هنوز برای انتظار به صندلی ها نرسیده باشی که صدای خانمی از پشت بلندگو بخواند : شماره یک به باجه ی هفت ... شماره یک به باجه ی هفت ... و پیش خود فکر کنی :  " خدایا این هفت چه عدد مقدسی ست ! " پول اقساط را پرداخت کنی . رسید را امضاء بزنی . با کارمند پشت باجه لبخندی رد و بدل کنی ... و یادت برود که بدهکاری و دخل و خرجت با هم نمی خواند. حالت خوب شود . حس خوبی اول صبح از آدم های اطرافت پیدا کنی و  امیدوار شوی به شَهرت که جایی در آن وجود دارد که کار را برای رفع تکلیف انجام نمی دهند . و زبانم لال مشتری مداری هم معنایی دارد ! و پیش خود مثل آدمی که خواب نما شده بگویی : « ممنونم آقای رئیس ! ... ممنون آقای ...  » + کارتون ببینیم .