شاید صد وچهل ساله ام !
+
۱۳۹۲/۶/۹ | ۰۵:۱۲ | رحیم فلاحتی
دیروز رفته بودم سراغ پاکت نامه های قدیمی . دستخط یکی از آنها که بدون پاکت بود توجهم را جلب کرد . خط ارغوان بود . از همان نامه هایی که دور از چشم دیگران با هم رد و بدل می کردیم . یک برگ کاغذ که با خشونت تمام از یک سررسید کنده شده بود . قرار گذاشته بود که کی و کجا همدیگر را ببینیم . گوشه ی نامه با مداد نوشته بودم : « وقتی آرمین بغلم بود و از تپه ی شنی بالا می رفتم نامه را داد دستم .» آن تابستان با هماهنگی ما دو نفر ، بدون اینکه کسی بویی ببرد ویلای اجاره ای مان در شهسوار نزدیک هم بود و سعی می کردیم همدیگر را به هر بهانه ای ببینیم . در بین خاطرات گذشته چند لحظه ای به دنبال آرمین گشتم . کی بود و چه کاره که من بغلش کرده بودم ؟! ابتدا هرچه تلاش کردم فکرم جایی قد نداد . پسر بچه ای به آن اسم در فامیل نداشتیم. بیشتر به سلول های خاکستری فشار آوردم . وقتی ناگهان به یادم آمد که آرمین پسر ِ دخترعمه مریم است که سال گذشته عقد کنانش بود ، یکه خوردم . چیزی حدود هیجده سال از تاریخ نامه گذشته بود . به سرعت برق و باد . با سختی و گاه با شادی هایش . رفتم جلوی آینه . نگاهی به خودم انداختم . دو سوم از موهای سر و صورتم خاکستری شده با سه لایه چروک روی پیشانی . خیلی به ندرت خودم را در آینه نگاه می کنم . نمی دانم شاید از رک گویی اش خوشم نمی آید ؟درآستانه ی چهل سالگی ام .احساس پیری می کنم .نمی دانم شاید صد سالی افزون بر این چهل سال زیسته باشم ؟!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.