دیروز رفته بودم سراغ پاکت نامه های قدیمی . دستخط یکی از آنها که بدون پاکت بود توجهم را جلب کرد . خط ارغوان بود . از همان نامه هایی که دور از چشم دیگران با هم رد و بدل می کردیم . یک برگ کاغذ که با خشونت تمام از یک سررسید کنده شده بود . قرار گذاشته بود که کی و کجا همدیگر را ببینیم . گوشه ی نامه با مداد نوشته بودم : « وقتی آرمین بغلم بود و از تپه ی شنی بالا می رفتم نامه را داد دستم .»   آن تابستان با هماهنگی ما دو نفر ، بدون اینکه کسی بویی ببرد ویلای اجاره ای مان در شهسوار نزدیک هم بود و سعی می کردیم همدیگر را به هر بهانه ای ببینیم .  در بین خاطرات گذشته چند لحظه ای به دنبال آرمین گشتم . کی بود و چه کاره که من بغلش کرده بودم ؟! ابتدا هرچه تلاش کردم فکرم جایی قد نداد . پسر بچه ای به آن اسم در فامیل نداشتیم. بیشتر به سلول های خاکستری فشار آوردم . وقتی ناگهان به یادم آمد که آرمین پسر ِ دخترعمه مریم است که سال گذشته عقد کنانش بود ، یکه خوردم .  چیزی حدود هیجده سال از تاریخ نامه گذشته بود . به سرعت برق و باد . با سختی و گاه با شادی هایش .  رفتم جلوی آینه . نگاهی به خودم انداختم . دو سوم از موهای سر و صورتم خاکستری شده با سه لایه چروک روی پیشانی . خیلی به ندرت خودم را در آینه نگاه می کنم . نمی دانم شاید از رک گویی اش خوشم نمی آید ؟درآستانه ی چهل سالگی ام .احساس پیری می کنم .نمی دانم شاید صد سالی افزون بر این چهل سال زیسته باشم ؟!