پسرک با پنجره ی کوچکی که میله هایش شکسته بود می آید داخل . « مامان سلول انفرادی چیه ؟ » « سلول انفراذی ... ؟ » مو قرمزه داد می زند : « کرامت این قصه رو براش تعریف نکن .» « تعریف نکردم مامان .» « مامان ، کرامت می گه  بابا نمی تونه گودزیلا رو شکست بده . » « اشتباه می کنه .» « مامان بابا می تونه سلول انفرادی رو شکست بده .» « می تونه .» « بابای کرامت نتونسته ... ، مامان سلول انفرادی چه شکلیه ؟ » « سلول انفرادی فقط تو قصه هاس .» « اگر تو قصه هاس پس چرا بابای کرامت رفته توش و نتونسته بیرون بیاد ... » « غلام بابای کرامت هم حالا تو قصه هاس .» « بابای من نیس ، بابا من تو اکباتانه ... » پسرک لبخند زنان می رود . موقرمزه سر تکان می دهد با حسرت : « هیچ وقت انفرادی بودی ؟ » « چند روزی . » « اونجا آدم همه چی یادش می آد .» دیالوگ فوق از داستان « زن فرودگاه فرانکفورت » و مجموعه داستانی به همین نام نوشته ی  "منیرو روانی پور"  نشر قصه گرفته شده است .