پاییز از راه رسیده است . یک پاییز ابری و دلگیر . این جا همیشه پاییز همینطور است ، ابری و پرباران . روزها و هفته ها .   حال خوشی ندارم . این که می نویسم حال خوشی ندارم به معنای واقعی کلمه است . من کم حرف می زنم ، کم گله می کنم ، مگر اینکه کارد به استخوانم رسیده باشد . صبر می کنم تا آخرین لحظه . در تمام کارها . عجله در کار را دوست ندارم . آرام و با حوصله و در زمان کافی باید کار کنم . بی حرف و کلام . ساکت . همین باعث شده گاهی فکر کنم آرام آرام حرف زدن را از یاد می برم .   بگذریم ! سر شب راهی به ذهنم رسید . می خواستم کاری بکنم و جایی بروم که کمی برایم فراموشی بیاورد . نسیانی که راه فراری باشد از حال بد . مثل فرماندهی که با هوشیاری نیروهای خسته اش را به عقب نشینی وا می دارد . برای جلوگیری از تلفات بیشتر . و من حس آن سرباز خسته را دارم . کمی استراحت . مقداری تجدید قوا و دوباره جنگ .   رنو پنج مدل 78 و رفیق سرد و گرم چشیده ام را سوار می شوم . ابتدا بی هدف دوری در شهرمی زنم .چند معادله ی پیچیده را برای خرج و مخارج خانه باید حل کنم . اما همین باعث می شود حالت سرگیجه و تهوع بگیرم . بی خیالِ دو دو تا و حساب کتاب می شوم . می توانم مقداری  پول از حسابم بردارم و خرج کنم . خرید حال آدم را بهتر می کند . و بعد دلم می خواهد به کتابفروشی پر و پیمانی بروم و یک دل سیر کتاب های تازه را تماشا کنم . ورق بزنم و دور از چشم فروشنده ببویم شان . مطمئنم این آخری حال و احوالم را درست می کند .   دوست دارم با کسی همراه شوم . در مسیر با هم از کتاب هایی که دوست داریم و فیلم هایی که دیده ایم و ... حرف بزنیم . در ذهن اوراقم هرچه جستجو می کنم کسی به فکرم نمی رسد . خدایا من چقدر به لحاظ دوست در مضیقه ام . یعنی کسی هست با این همه سرگرمی های جور واجور به مقوله خنده دار و بیهوده ی کتابخوانی فکر کند . آن هم با صرف هزینه ی زیاد برای خرید کتاب !!! . دوباره داشت فکری حالم را بدتر می کرد . بی خیال شدم .    نمی دانم چرا در حالیکه در خیابان های شهر بالا وپایین می رفتم این فکر به ذهنم رسید که شاید کسی از میان عابران و یا کسانی که کنار خیابان به انتظار ایستاده اند بیرون پریده و خواهد گفت : « سلام رفیق ! بزن بریم اولین کتابفروشی . می خوام چند جلد کتاب بخرم . رمان و داستان کوتاه . جیره ی شب های بلندِ پاییز و زمستون . پایه که هستی ؟ » و من گل از گلم بشکفد و همینطور که نطق کور شده ام باز شده بگویم : « خدا تو رو از آسمون فرستاد ! » و پایم را روی پدال گاز فشار بدهم که زودتر برسیم . برسیم به اولین کتابفروشی و بعد دومی ، سومی ...  الی آخر . + کارتون ببینیم .