کوچه در انبوه درختان مخفی شده بود و من در سایه ساری آمیخته با صدای جیرجیرک ها آرام می رفتم. آندره انگار تازه حیاط کلیسا را شسته بود و آب از زیر صلیب هایی که بر روی در بود چون چشمه ای می جوشید و برگ هایی را که از تف گرمای ظهرگاهی تابستان سوخته و زرد شده بودند با خود همراه می آورد ...

.