چشم های آسمان پُف کرده است . از ماه خبری نیست . شاید پشت ابرها پنهان است . بارانِ پراکنده ای می بارد و بوی خاک باران خورده ...  ابرها گهگاه کنار می روند . چند ستاره ای با عجله از میان آنها سرک می کشند . از ماه خبری نیست . نسیم بدون آنکه جای کسی را تنگ کرده باشد آرام و بی صدا می گذرد . ازماه خبری نیست .   مرد کیسه ای از حریر ناب بر دوش دارد . دستانش را با آب زلال چشمه ی کوه مقدس شسته است . دستانی همچون قلب او صاف و زلال . وقتی رو به خورشید می ایستد ،در هر قنوت صورتش در دستان او تکثیر می شود .    ماه بیرون می آید . مرد کیسه ی حریر خود را از گرد سیمین مهتاب پر می کند ، با دستانی که از خدا به عاریه گرفته شده است .