دلشوره ای است در سینه و تشویشی در ذهن ...   زمزمه هایی است هر چند گنگ ، به دنبال کسی هستم تا بشنود و عابری که اندکی درنگ نماید . آری اندکی به اندازه ی فرود یک برگ از دست های درختی ، تا گوش فرا دهد . باید کوشید ، باید تحمل در تهاجم کرد .  باید فسق را کشت و فجور را زنده به گور کرد .  باید دشنام ها را از دیوار همسایه شست و غبار پنجره هایی که رو به کوچه ی دوستی و محبت باز می شوند ، روبید . باید گذاشت کلاغ ها ، آری حتی کلاغ ها بر روی بلند ترین درخت حیاط مان قار قار کنند . بیایید خواب آرام سنگ ها را بر کف رود ، آشفته نکنیم . بگذاریم در آغوش اشک زلال چشمان آبی آسمان برموسیقی جاری شدن تا دریا گوش فرا دهند . باید با ماهی ها شنا کرد ، برای کبوتران دانه پاشید ، به رقص نیلوفران آبی نظاره کرد و از قاصدک ها نشاط را آموخت و رها شد در باد و از اوج بر اطراف نظاره کرد و مغرور نشد . باید رنج کشید ، باید سختی دید ، باید دست های پینه بسته را فهمید ! « آری ! زندگی این سان دنیایی یکتاست . »