طاقباز خوابیده ام . باران روی شیروانی ضرب گرفته است . تصاویر زیبایی در ذهن می سازم . پلک هایم سنگین می شوند . لعنت به خواب بی موقع ! لحاف سنگین را به کناری می زنم . سرمای اتاق به تن عرق نشسته ام می دود . شاید با این راه از شر این خواب خلاص شوم .    باران تازیانه ی خود را به دست باد داده است . آهسته از رختخواب برمی خیزم و تا پشت پنجره می آیم . سرما به جانم می دود و تنم مور مور می شود . پرده را کنار می زنم . شهر در خواب است . شهری خیس و مرطوب . وای خدای من ! دختر کبریت فروش امشب را با چه رویایی به صبح خواهد رساند . نکند فریب این شهر خفته را خورده باشد . نه ! دختر کبریت فروش ... نه ! ... ن ه  د خ ت ر  ت ن   ف ر و ش ...