« مرگ » با من همراه است . نمی دانم این همراهی چه زمان به وصلتی ابدی خواهد انجـــامید . « مرگ » پا به پای من گام برمی دارد ،قدم می زند . بالای سر ، پیش رو ، در پیرامونم داس مرگ را و بُرایی و برق تیغه اش را حس می کنم و می بینم .   افسوس می خورم به عمری که کم ثمر بوده و توشه ای که خالی است . اندوخته ای که به بذر پوک می ماند و می دانم که به ثمر نخواهد نشست .    چه دلگیرم ! غمگین و افسرده . نه از بابت همراهی ام با مرگ ، او همیشه هم گام با من بوده و در لحظاتی به سخت جانی ام خندیده و دستم را گرفته است .دستگیری اش فرا زمینی است و در هر تماس رعشه به جانم افتاده و انگار قدمی به وصلت ابدی و جاودانی مان نزذیک تر شده ام .   عمر چه پر شتاب می گذرد . انگار با هرتماس مان لحظه ی موعود فرا می رسد . به پشت سر نگاه می کنم ، آبادانی ای نمی بینم . مرگ با من همراه است و گام به گام راه می پیماییم . حضورش را و رنگ و بویش را احساس می کنم . گاهی با گوشه ی چشم می پایمش . هیچگاه رو در رو نشده ایم . نگاهمان با هم تلاقی نکرده است . « مرگ » با من همراه است و شانه به شانه ی هم می رویم ... تصویر از :commons.wikimedia.org