روزی عینک مردی به زمین افتاد از برخورد شیشه های عینک با زمین ، صدای گوشخراشی برخاست . مرد با ناراحتی خم شد تا خرده شیشه ها را جمع کند زیرا پول زیادی برای عینکش پرداخته بود ، اما در کمال تعجب ، آن را سالم یافت ، با خود اندیشید : معجزه شده است . اکنون این مرد ، شکرگزار و ترسیده این واقعه را اخطاری دوستانه تلقی کرده است ، پس قبل از هر کاری به عینک فروشی می رود ، و جا عینکی محکمی می خرد ، لایی دار و دو جداره . پولی را که برای آن پرداخته نوعی صرفه جویی می داند : خطر را برای همیشه از عینکش دور کرده است یک ساعت بعد ، جا عینکی از دستش سقوط می کند ، او آرام و بی هیچ دلهره ، خم میشود و درون جعبه ، شیشه ها را خرد خاکشیر می یابد ، مدتها طول می کشد تا به خود بفهماند که هرگز نمی توان از مشیت الهی سر در آورد ، و در واقع معجزه اکنون اتفاق افتاده است . شعر از : خولیو کُرتازار 1914 الی 1984 ـ ترجمه فریده حسن زاده