دیشب  شعری از جنس حریر و اطلسی از خاطرم گذشت . نه دفتری بالای سرم بود و نه قلمی یافتم تا آنچه  از یادم همچون کشتی بادبان برافراشته ای در بادی موافق گذشته بود بر کاغذ آورم . صبح از راه رسیده است و خورشید نیزه های بلند نور را بر اطراف پراکنده است . یاد سُکرآورت سرخوشم کرده ولی از آنچه با تو بر لب جوی گذشت هیچ بر خاطرم نیست جز این حریر سرخ بر گردنم !