قطرهای سرد باران به صورتم می خورد . سردِ سرد . آرام و ساکت و سرد است اینجا . از سنگ های سیاه تراشیده و نقش خورده ، مقبره های شخصی و گورهای فراموش شده و بی کس ، صدایی برنمی خیزد . چه دشوار است در میان این حجم های نامرتب گام برداشتن . انگار صاحبان شان به طلب فاتحه ای دامنت را می گیرند . آنهایی که دارایی شان را اینجا هم به رخ کشیده اند پر نخوت ترند . سردِ سرد و بی احساس . دافعه ای دارند انگار . احساسی از آنها دورم می کند . سر بر می گردانم و دور می شوم . پاشای غسال  از کنارم می گذرد . از آخرین باری که دیدمش و در دهان و جاهای دیگرم پنبه تپاند خیلی شکسته و پیرشده است . بوی کافور می دهد . می خواهم دستی بر شانه اش بگذارم و سلامی بگویم ، اما او سلانه سلانه دور شده است . امروز چندمین روز از هفته است ؟ چرا به غیر از من کسی اینجا نیست ؟ شاید من خیلی زود از خانه ام زده ام بیرون ، شاید ! ...