بعد اذان ظهر بود. یکی داشت دعا می کرد. با لحنی خاشعانه که به دل می نشست. همینطور که زمزمه می کرد رسید به این جا : « خدایا ! هرکسی را در این دنیا بر سر جای خودش بنشان ! ... » این جمله را که شنیدم فکرم هزار جا رفت. انگار شدم نعوذبالله خدا . شروع کردم آدم ها را جابجا کردن . یکی را از ریاست به کارمند دون پایه. دیگری را از وزارت به آشپزی در پادگان آموزشی . یک سرباز را به رتبه ی تیمساری ... جای خیلی از آدم های ریز و درشت را با هم عوض کردم . اوضاع خنده داری شده بود. خوب که به کارشان دقت می کردم چیز زیادی تغییر نکرده بود. فقط اسم و فامیل ها . دوباره شده بود همان بلبشوی سابق.

  در فکر جابجایی دوباره بودم که بوق کشداری از جا پراندم : « اَخوی این پل عابرو واسِ تو.... » و بقیه ی جمله اش را باد برُد .راه ام را کج کردم . از پله ها که بالا می رفتم از طنز سیاسی که می توانست پشت این دعا باشد خنده ام گرفت. و یاد آقایانی افتادم که برای نشان دادن خاکساری خود با لباس نارنجیِ قشری زحمت کش ادا در می آوردند .