انگار می خواهد اتفاقی بیفتد . نه اخطاریه و نه احضاریه ای . در این مواقع خبری از دست آویز رسمی نیست و فقط یک حس درونی خبر از حادثه ای بد می دهد . باید به انتظار بنشینی و این انتظاری است خورنده و کشنده که دمار از روزگارت بیرون می آورد .   صدای ناگهانی به هم خوردن در ، پرت شدن گربه از روی شیروانی و یا ملودی شیش و هشت تلفن همراهت به یک آن می تواند تمام علائم حیاتی ات را قطع کند .    با دلشوره و نگاهی پر از نگرانی از خانه بیرون می روی .با تردید به همسایه ها و رهگذرها نگاه می کنی . سعی داری چهره ی واقعی شان را از پشت نقاب هایی که زده اند ببینی . یا نه ، نقاب هایشان را روی صورتشان جا به جا کنی . در این مدتی که آنها را  می شناسی می توانی حدس بزنی کدام صورتک مناسب احوال کدام یکی از آنها است.   می دانی برای خرید بیرون آمده ای . در بین آگاهی و نا آگاهی ات شناوری ، دبه ای ماست به دست می گیری و و غرق نگاه کردنش می شوی . زیرلب تکرار می کنی ماست سفید است ... ماست سفید است ... ماست ...    اصغر آقای ِ سوپری برای چندمین بار سر تا پایت را برانداز می کند و می گوید : « آقای مداینی اونی که دستتِ دبه ی دوشاب خرماست ...