همـیشه از اینکه وسیـله ی موتوری زیر پا داشته باشد فـراری بود. حوصله ی سروصدا نداشت. شاید این به علاقه اش به دوچرخه سواری برمی گشت. با عجله خود را به خیابان اصلی رساند :   « لعنت براین شــانس ! عجـب حمـاقتی کردم . بی پدر چه رندی بود ! چه کلاه گشــادی سرم گذاشت! »   اولین سواری که از راه رسید، دست بلند کرد و داد زد : « دربست ! دربست !»       همـیشه از اینکه وسیـله ی موتوری زیر پا داشته باشد فـراری بود. حوصله ی سروصدا نداشت. شاید این به علاقه اش به دوچرخه سواری برمی گشت. با عجله خود را به خیابان اصلی رساند :   « لعنت براین شــانس ! عجـب حمـاقتی کردم . بی پدر چه رندی بود ! چه کلاه گشــادی سرم گذاشت! »   اولین سواری که از راه رسید، دست بلند کرد و داد زد : « دربست ! دربست !»     نمی دانست قضـــیه را چه طور برای مژگـــان زنش تعریف کند . آخر چقدر بدبیاری ؟! در این یک ماه زندگی زهــر شده بود ، کارش را از دست داده بود و حالا هـم موتوری که شغلش و نانش بود .     « عجب اوضاعی شده از در و دیوار عکس و پلاکارد داره می ریزه » چند بوق ریز برای زن و مردی که کنار خیابان ایستاده بودند زد و خواست بکشد کنار ، یادش آمد که دربستی دارد و ادامه داد : « من موندم این همه وعده وعید شدنیِ ؟! » و نگاهی در آینه به مسافرش انداخت . خیـلی زود از صحبت منصرف شد : « ای بابا انگار دزدای سومالی کشتی هاشو برده ن !»     یاد روزهایی افتاد که با تمام پس اندازش دوچــرخه ی کورســی خریده وشده بود عضو تیم دوچرخه سواری شهرشـان . تنهــــا دلخوشی اش تشویق های چند راننده ی خط رشت به انزلی بود که حین تمرین در جاده برای او بوق می زدند و دستی تکان می دادند.    ناگزیر شده بود برای کار به تهران بیاید . وقتی که قدم به پایتخت گذاشت تمام داشته اش یک دوچرخه بود و یک ســاک ورزشـی که مقداری لباس و چند جلد کتــاب در آن جا داده بود. فاصـــله ی بین خانه تا محل کار را رکــاب می زد . در حاشیه شهر هنوز اثراتی از کشاورزی باقی مانده بود و عبور از کنار آنها صفــایی داشت .     وارد شرکت شد ، نگاهی به میــزش انداخت ، همه چیز مرتب بود. طبــق معمول فرهاد منتظرمانده بود تا با هم صبحانه بخورند . اوضاع شرکت مثل سابق نبود، تولید متوقف شده واضافه کـاری را قطع کرده بودند .خبـــرهایی از دفتر مدیر عامل درز کرده بود ؛ پچپچه های گوشه وکنار تن آدم را مور مور می کرد . روز های آخر قراردادسه ماهه اش داشت سر می رسید. بعد از شش سال هنوز استخدام نبود . فرهاد صـدایش زد . «سلام فرهاد ، چطوری ؟» « باز با دوچرخه اومده ی ؟ آخه مگه مجبوری این همه راه رو هر روز، هر روز ؟پس این سرویس برای چیه ؟        نزدیک ظهر پشت میز نامه ها را مرتب می کرد که تمــــدن تلفنی از اوخواست که چند لحظه به اتاقـش برود . از روزی که پا به شـــرکت گذاشته بود مسئول دفــتر اداری بود و به قـــول همکارها سگ دربان تمدن!   داخل اتاق شد. تعداد زیادی نامه و پرونده روی میزِ تمدن بود .  «آقای زارع بفرما بشین ! باید حدس زده باشی برای چه موضوعی صدات کردم . هیئت مدیره تصمیم هایی برای تعدیل نیرو گرفته. »   « بله آقای تمدن ، شایع شده و همه نگرانیم .» « من شما رو درک می کنم وخیلی علاقه دارم که به کارتون ادامه بدید. اما تصمیم براین شده که از پرسنل اداری شروع کنیم . البته شرکت زحمات این چند سال روندیده نمی گیره . امیدوارم بتونید کار مناسب وخوبی پیدا کنید !»   بقیه ی صحبت های مدیر را نمی شنید . چیزی دورن معده اش مثل سنگ شده بود. حالت تهوع شدیدی داشت . با هر زحمتی بود از روی صندلی بلند شد . کلماتی که از دهان مدیر پرتاب می شدند مثل حباب هایی بالای سرش می ترکیدند . از اتاق بیرون آمد . فرهاد متوجه اش شد و به طرفش آمد : « چیه ؟ چی شده ناصر ؟! »   تا آمد حرف بزند ، تمام صبحانه ای راکه خورده بود بالا آورد کف سالن امور اداری .   « نکنه مسموم شده ی ؟ »    آرام بلندش کرد و او را به روشویی طبقه ی همکف برد . سر راه به آبدارچی گفت : «آقا نعمت بدو جلو اتاق آقای تمدن رو تمیز کن ! »     آب سرد که به صورتش خورد حالش کمی جا آمد : « ببخشید فرهاد جان ! رفتی بالا برام مرخصی رد کن . تمدن عذرمو خواست . باید دنبال کار باشم . »   فرهاد مبهوت شده بود . انگار منتظر بود کسی کلماتی را که شنیده بود برایش هیجی کند .     جلوآپارتمان کمی مکث کرد . می ترسید مژگان با دیدن سرو وضع اش بو ببرد . دوست نداشت نگرانش کند . خودش را جمع و جور کرد و دستی به سر و صورتش کشید . زنگ را فشار داد . زن وقتی صدای او را پشت آیفون شنید تعجبش را از اینکه زودتر برگشته بود پنهان نکرد .       وارد آپارتمان شد. نا نداشت حتی لباسش را بیرون بیاورد. یادش افتاد دوچرخه اش را فراموش کرده است . بی خیال شد . جایش در شرکت امن بود .    « سلام  ! چرا مثل گچ سفید شده ی؟!» « حالم خوش نبود مرخصی گرفتم یک کم استراحت کنم .»   « تو خونه باش دست به سیاه و سفید نزن ، کی بدش می آد شوهر فراریش رو توی خونه ببینه ! لااقل زنگ می زدی ظهر قورمه سبزی درست می کردم . »    روی مبل دراز کشید و خوابش برد .        شب فرهاد زنگ زد.کاری موقت برایش جورکرده بود. « می تونی از پسش بر بیای ؟»   « حالا چه کاری هست ؟ کمتر ازپست مدیریت قبول نمی کنم ها !»   « توی شأن تو نیست  اما در آمد خوبی داره ؛ پیک موتوری می ری؟ »   « من که موتور ندارم ! »   « تهیه می کنم . فردا بیا بریم مولوی یه موتور سرحال برات بخرم . »   چند روز طول کشید تا چم وخم کار را یاد گرفت و شد یک پیک موتوری درست و حسابی . گوشه ای از چهار راه ایستاده بود ، با چند تا به اصطلاح همکار گرم اختلاط بودند . مرد جوان شیک پوشی که کیف سامسونت در دست داشت جلو آمد : « می خوام چند تا شرکت سر بزنم و جنس سفارش بدم . »   کرایه را گفت و وقتی توافق کردند ، راه افتاد . ظاهراّ با شرکت های کامپیوتری سروکار داشت . از پشت ویترین ها می دیدش که با فروشنده ها سروکله می زند .   « موتور  سر حالی داری ، فروشنده باشی می خرم . فکرشو می کنم می بینم خیلی به کارم       می آد.» او که خیال فروش موتور را نداشت قیمت پرتی گفت . « خیلی گرون گازی ، ولی موتورت می ارزه . بریم خونه پولتو بدم . راستی مدارکش همراته ؟ »   فکر نمی کرد طرف با آن قیمت حاضر به معامله شود . با خوشحالی گفت : « توی جیبمه.»       چند خیابان پر ترافیک و بعد خیابان یکطرفه ای را خلاف رفت . مرد مجتمعی را نشان داد :      « آپارتمان من همین جاست .» محوطه ساکت و خلوت بود . موتور را گوشه ای پارک کرد .   « می رم  بالا پول می آرم .»   انتظارش چند دقیقه ای طول نکشید که مرد با یک سینی چای پایین آمد .   « چرا زحمت کشیدی ! »     « خواهش می کنم ، نمک نداره . تا بخوری یه دور  می زنم .»   « بفرما ، اینم سوییچ . »    چند دقیقه ای گذشت . خبری نشد . نگران شد. نکند اتفاقی افتاده ؟ نکند به در ودیوار زده ؟ شاید موتور را برده به دوستی نشان بدهد. مدام ابتدا و انتهای کوچه را نگاه می کرد .   مستأصل و عصبی شده بود . باید از ساکنین آپارتمان سوال می کرد اما نمی دانست از کدام واحد بایدسراغ بگیرد . حتی اسمش را نپرسیده بود .    تصمیم گرفت از پله ها بالا برود و با یک یک صاحب خانه ها صحبت کند . ابتدای پله ها ، نرسیده به پاگرد طبقه ی اول چشمش به کیف سامسونت مشکی رنگ افتاد . جا خورد . فکر کرد لااقل می تواند درون آن اسم و مشخصاتی پیدا کند .کیف را روی زانو گذاشت و دکمه های دو طرف را همزمان فشار داد . فلاسک چای !!        شاید می شد در کلانتری ردی از آن مردک پیدا کرد .  ترمز ناگهانی رشته ی افکارش را پاره کرد .    « لعنت خدا بر شیطان ! این موتوری ها امانمون رو بریده ن ، هیچی حالیشون نیست . چپ ، راست ، همینطور می آن .»     چشمش به نوشته ی تایپی کنارشیشه ی جلوماشین افتاد . نوشته بود فروشی مدل 82  . « ماشین خوب و سرحالی داری ، تند وتیزه ! »   « به به ! جناب آقا  ! چه عجب چاکرتونو تحویل گرفتین . توی راه هرچی خواستم سر صحبت رو باز کنم توی عالم دیگه سیر می کردین .» « شرمنده ! فکر و ذکرم پهلویِ یه معامله بود . تاجوش بخوره و تموم بشه آدم دق می کنه ! راستی فی چند ؟ »   « قابل شما رو نداره ! حالا که چشتوگرفته ببریم بنگاه هرچی گفت شما صد تومن پایین تر بده. » « تایراش سالمن ؟ » « آره به مولا چارتا حلقه تایر ژاپونی انداختم زیرش ، قسط آخرشو همین دیروز دادم .» « چیز میزی که ازش باز نمی کنی ؟ همین حالا سنگامونو وا بکنیم . بعد نگی  ضبطش فلان و روکش صندلی بهمان ... » « نه جون داداش ! اصلا بریم قولنامه کن ، این سوییچ و این ماشین .»  « اگه زحمت نمی شه بریم خونه پول بردارم برای قولنامه . باقی کارا بمونه فردا .»   همین طور که به راننده نشانی می داد کف دست عرق کرده اش بر روی دسته ی کیف سامسونت  بود و راننده خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت .