راه می افتی تا بروی جاییکه دوست داری چند دقیقه ای از سکوت و خلوت آن جا استفاده کنی، در میان قفسه ها بچرخی و کتاب وسوسه کننده ی جدیدی از آن میان بکشی بیرون، ولی بی خبر از همه جا می بینی یک قفل آویز درشت طلایی رنگ که هنوز باد و باران آن را از جلا نیانداخته به در ورودی اش آویزان است .   این ما ، این اول هفته و این هم قصه ی کتابخانه ی عمومی محل !