یک چیزهایی گاه در ذهنم مثل کرم وول می خورد و امانم را می برد .   امروز در حالی که چای عصرم را با شکلات می خوردم بی اختیار زبانم را دور دهانم چرخاندم . در این یکی دو سالی که مانده تا خانه ی چهل از عمرم را پر کنم دندان درست و حسابی و سالم تو دهانم ندارم .   نه این که مسواک نزنم ، نه! معمولن روزی دوبار این کار را می کنم . اما یاد دوران کودکی و نوجوانی که می افتم دندان دردها و ترس از دندانپزشک می آید جلوی چشمم . ترسی که حتی تا دوره جوانی هم ادامه داشت . و نمی دانم چرا کسی یادمان نمی داد که چگونه از دندان های مان محافظت کنیم . خجالت آور است اگر بگویم سال های سال در خانه ی ما مسواک و خمیر دندان پیدا نمی شد چه برسد به این که ما را ترغیب به استفاده از آن بکنند . پدرم خدا بیامرز! که بعد از گذاشتن یک دست دندان مصنوعی تازه بعد از چهل سالگی مسواک و دندان هایش را به دست می گرفت و انگار که یک جفت کفش کالج را بخواهد واکس بزند شروع می کرد به بُرس کشیدن آنها . و مادر هم دست کمی از او نداشت . و انگار به قول خواهرهای بزرگتر به داداش های تنبل شان که می گویند : « می ری سربازی آدم می شی ! » من هم به تبعیت از جمع تحصیل کرده اطراف مان در سربازی یاد گرفتم که مرتب مسواک بزنم . آن هم برای اینکه یک موقع مسخره ام نکنند . اما افسوس که نوشدارو پس از مرگ سهراب بود و دندان هایی که الان یک در میان بر روی لثه و فک های بالا و پایینم باقی مانده اند و گاه جویدن غذا را برایم سخت می کنند . چه روزهایی بر ما گذشت . روزهایی که عشق مان کش رفتن یک حبه قند از تو قندان بود و نشستن پای بساط پدر که سفره ای پهن می کرد و با چند قطعه قند کوپنی و قیچی قند شکن مشغول خرد کردن آنها می شد ... و توپ و تشرهایی که می زدند : « بچه این قدر قند نخور ! دندوناتو کرم می خوره ! » و انگار برای رفع این کرم خوردگی هیچ راهی بلد نبودند ... +پ. ن : این گوشه ای از خاطره ی یک انسان نخستین است ! + کارتون ببینیم .