بچه این قدر قند نخور !
+
۱۳۹۲/۸/۳ | ۱۶:۱۸ | رحیم فلاحتی
یک چیزهایی گاه در ذهنم مثل کرم وول می خورد و امانم را می برد .
امروز در حالی که چای عصرم را با شکلات
می خوردم بی اختیار زبانم را دور دهانم چرخاندم . در این یکی دو سالی که
مانده تا خانه ی چهل از عمرم را پر کنم دندان درست و حسابی و سالم تو دهانم
ندارم .
نه این که مسواک نزنم ، نه! معمولن روزی
دوبار این کار را می کنم . اما یاد دوران کودکی و نوجوانی که می افتم
دندان دردها و ترس از دندانپزشک می آید جلوی چشمم . ترسی که حتی تا دوره
جوانی هم ادامه داشت . و نمی دانم چرا کسی یادمان نمی داد که چگونه از
دندان های مان محافظت کنیم .
خجالت آور است اگر بگویم سال های سال در
خانه ی ما مسواک و خمیر دندان پیدا نمی شد چه برسد به این که ما را ترغیب
به استفاده از آن بکنند . پدرم خدا بیامرز! که بعد از گذاشتن یک دست دندان
مصنوعی تازه بعد از چهل سالگی مسواک و دندان هایش را به دست می گرفت و
انگار که یک جفت کفش کالج را بخواهد واکس بزند شروع می کرد به بُرس کشیدن
آنها . و مادر هم دست کمی از او نداشت . و انگار به قول خواهرهای بزرگتر به
داداش های تنبل شان که می گویند : « می ری سربازی آدم می شی ! » من هم به
تبعیت از جمع تحصیل کرده اطراف مان در سربازی یاد گرفتم که مرتب مسواک بزنم
. آن هم برای اینکه یک موقع مسخره ام نکنند . اما افسوس که نوشدارو پس از
مرگ سهراب بود و دندان هایی که الان یک در میان بر روی لثه و فک های بالا و
پایینم باقی مانده اند و گاه جویدن غذا را برایم سخت می کنند .
چه روزهایی بر ما گذشت . روزهایی که عشق
مان کش رفتن یک حبه قند از تو قندان بود و نشستن پای بساط پدر که سفره ای
پهن می کرد و با چند قطعه قند کوپنی و قیچی قند شکن مشغول خرد کردن آنها می
شد ...
و توپ و تشرهایی که می زدند : « بچه این
قدر قند نخور ! دندوناتو کرم می خوره ! » و انگار برای رفع این کرم خوردگی
هیچ راهی بلد نبودند ...
+پ. ن : این گوشه ای از خاطره ی یک انسان نخستین است !
+ کارتون ببینیم .
سرتون سلامت خانم شیمست :))