بهار نرم نرمک همنشینی شاخه های تهی از برگ را آغاز می کند و دیو سرما دزدانه رخت بر می بندد . چلچله ها می آیند و نوید بهار را می دهند و نسیم ، عطر دلاویز پری مه روی بهار را بر سرتاسر دشت هدیه می دهد و شکوفه های تازه رسته را به رقص می خواند . همچون تو که آمدی و گرما و عطر نفست مرا شکوفایی و امید بخشید .    یادم می آید دزدانه از روزنه ی چشمانم به درون قلبم خزیدی و چه زیبا مسخر نمودی آن را ! ... اما من دق الباب خواهم نمود . نه دزدانه ، بلکه با هزاران فریاد شوق خواهم آمد تا رسوای رسوا از عشق تو شوم .    می خندی به دیوانه ی مجنونت ؟! می اندیشی که دیر آمده ام ؟ نه ! دیر نیست . آمده ام ، اما نمی دانی چگونه و برای چه ؟  حال که بهاری دیگر است می خواهم با عشقی آتشین تر از پیش که در رویاها فقط می توان مجسم نمود به استقبال تو بیایم و بگویم : ای نازنین همیشه همچون این بهار مستمر و برقرار باشی و شعله های آتشین عشق را در چشمان تو نظاره گر باشم !  امید و صد امید ...