روز که آغاز می شود ، روزگار با آدم سر شوخی را باز می کند . گاهی آدم را با سر به زمین می زند و گاه دستش را می گیرد و بلندش می کند . مدتی هم فراموش می کند که زمین خورده ای و مدت هاست چهار دست و پا می روی و یا بدتر از آن سینه خیز خودت را می کِشی .   می دانی که در طول روز نمی توان ساکن بود و در جا زد . قافله درنگ نمی کند . باید به هر شکل پیش رفت . باید رفت . باید رفت ...    و اما در این میان یک لحظه هم صدای قهقه های شوم قطع نمی شود . کسی انگار فعل رفتن را به تمسخر گرفته است . صدا در کاسه ی سرت می پیچد . زنگی ناقوس وار با تکراری تمام نشدنی .     کف دستانم تاول زده و سر زانوهایم وصله می خواهد . نمی دانم چند وقت است که سرپا نبوده ام .