چشم های آسمان پُف کرده است قطرات باران روی گونه ی تیره و کبودش سُر می خورند عطر برگ های تازه رُسته ی چای فضا را معطر می کند مادر انگار در دستانش باغ چای آورده است امروز داخل استکانم مهمان بالا بلندی افتاده بود چشم به راهت بودم اما نیامدی !