یک فنجان قهوه دم می کنم . می نشینم پشت میزم و آرام و جرعه جرعه از آن می نوشم . طعم تلخ قهوه و شیرینی مختصر شکری که به آن اضافه کرده ام زیر زبانم بازی می کند . گاه تلخ و گاه شیرین .   روزهایی در زندگی وجود دارند که قبل از آن که حک شوند در خاطرات ذهنی ما به هیچ وجه قابل پیش بینی نبوده اند . رابطه هایی که قطع می شوند . دوستی های تازه ای که شکل می گیرند و یا بدتر دشمنی و کدورت هایی که پر رنگ می شوند و کاممان را تلخ می کنند .   یک چیزهایی وجود دارد که پی بردن به آن ها و رازهای در پس آن ها محال به نظر می رسد . آینده رازی است که دست یابی و نفوذ به آن فکر و حواس مان را به خود معطوف می کند .   به دُرد قهوه که در ته فنجان جمع شده نگاه می کنم . غلیظ و تیره است . با چرخش فنجان نقش های گنگی روی دیواره ی سفید فنجان باقی می ماند و گاه مثل نقاشی متحرک شکل عوض می کنند .   به آینده فکر می کنم . آینده ای که همواره چند گام پیش تر بوده و من در پس او . خیلی سعی کرده ام که با او همگام شوم و دستی در آرایش وضعیت آنچه که از پیش می آید داشته باشم . اما ناخواسته مثل کسی که در فضایی مه آلود قدم برمی دارد راه را به اشتباه رفته ام . اما همیشه راه اشتباه راه بد و نافرجامی نبوده است . من اکنون نیز در راهم . بدون راه بلد و راهنما . در مه غلیظ و سنگینی که دست از سرم بر نمی دارد . اما امید در من نمرده است . امید در من زنده است ...