بعد از این همه سال تازه فهمیدم.

   توی هال نشسته بودیم. داشت لباس هایی را که به زحمت کنار بخاری و شومینه خشک کرده بود تا می کرد.  فنجان قهوه را به لبم نزدیک کرده بودم که برگشت و گفت: « یه چیزی بهت بگم نمی خندی ؟! » در عرض چند ثانیه ای که سرم را برای انکار تکان دادم فکرم هزار جا رفت. با اندکی تردید گفتم : « نه! » و چشمم در چشم هایش گره خورد. ترس را با تمام وجودم از چشمانش حس کردم . گفت : « این خونه جن داره ! چند شبِ تو خواب امانم رو بریدن ... » صداش می لرزید . « توی خواب اذیتم می کنن . کتکم می زنن ... »

  گفتم : « این حرف ها چیه می زنی. بین این همه اشیاء که می گن ازش فرارین جن چی کار می کنه ؟! »

ـ « خیلی وقته . اما می ترسیدم به تو بگم . می ترسیدم مثل الان سر به سرم بذاری ... » اشک از گوشه ی چشمانش جاری شده بود و این باعث شد سکوت کنم.

ـ « بهتره خونه رو عوض کنیم . این جا آرامش ندارم . خیلی وقت ها وقتی صبح از خواب پا می شم یک قسمتی از تنم کبود شده . »

  این یکی را راست می گفت. بارها دیده بودم . بیشتر گوشه و کنار بازو و یا ساق پایش. و چقدر سر به سرش گذاشته و اذیت اش کرده بودم بابت این کبودی های مشکوک . نفهمیده بودم او را . حتی بی طاقتی او را وقتی فیلم های اکشن و ترسناک می دیدیم نفهمیده بودم . ترسش را نفهمیده بودم. حتی آن لحظه ای را که آخرین بار حین تماشای فیلمی ترسناک مسخ شده بود و زبانش بند آمده بود و با ضرب سیلی او را به خود آوردم را باز نفهمیده بودم ...

 ارغوان مرا ببخش! این همه نزدیک و چه دور بودم از تو و از ترسی که هر شب به جان و دل ات می ریخت ...