جای دوری بود. دورترین جایی که می شد با یک سازه ای که از سنگ کوه و حجم های چند ضلعی سیمانی تشکیل شده بود برای در امان نگه داشتن بندر از امواج خشمگین دریا، با پای پیاده از شهر فاصله گرفت. از آن دورشد و فارغ از هیاهو و قیل و قال اطراف، در آرامش ایستاد و شهر را تماشا کرد. یکه و تنها در سکوت. به سوسوی چراغ ها و انعکاس دوباره و چندین باره ی آن ها در آب خیره شد. از غربی ترین نقطه تا شرقی ترین قسمت شهر چشم گرداند و آرام در نقطه ای ثابت ماند. همان نقطه در شرق که سوسوی چراغ ها کمترند و می دانم باید میعادگاه اولین مان آن جا بوده باشد.

 « روی به سوی باغ پدری ات می روی و من به دنبالت. وقتی برمی گردی و شاخه گل چیده از کوچه باغ را به سمت ام می گیری من همه چیز را باخته ام . حتی قبل از آن که بگویی : « یادم تو را فراموش ! » 

 + این پست تقدیم شد به بهمن عزیز در سوگ لیوان شکسته اش :)