روزگاری امپراتور روسیه سخت ناخوش شد و اعلام کرد : نصف امپراتوری خود را به کسی می بخشد که درمانش کند .    حکیمانش بی درنگ برای چاره اندیشی دور هم جمع شدند . اما راه به جایی نبردند . یکی از آنان گفت ، ممکن است بتواند امپراتور کبیر را درمان کند . گفت ، آن ها باید مرد خوشبختی را پیدا کنند ، پیراهنش را در بیاورند و تن امپراتور کنند تا امپراتور تندرستی خود را بازیابد . امپراتور بی درنگ ماموران بسیاری را به اطراف و اکناف قلمرو خود روانه کرد تا فردی خوشبخت بیابند . ماموران مدت ها گشتند ، اما موفق نشدند . اگر احیاناً آدم خوشبختی گیر می آمد ، یا همسر بدی داشت یا از دست بچه هایش ذله بود . خلاصه هرکسی از چیزی گله داشت . نیمه شبی پسر امپراتور از کنار آلونکی می گذشت که صدایی شنید ، گوش خواباند ، صدا می گفت : « خدا را شکر ! امروز کاری دست و پا کردم و توانستم شکمم را سیر کنم . حالا هم می خوابم .» پسر امپراتور با شنیدن این حرف گل از گلش واشد و دستور داد خدمتکارانش در ازای مبلغی پول ، پیراهن مرد را دربیاورند . همین که خدمتکاران به آلونک مرد خوشبخت و شاکر رسیدند ، با کمال تعجب دیدند پیراهنی بر تن ندارد . هوگوفون هوفمانستال ، مترجم علی عبداللهی ،نقطه سر خط ! ، انتشارات کاروان 1383 پ ن : طعنه ای به امپراتور " مستر لنسر "