زنی پلیدکار با بیگانه مردی رابطه داشت . گویا روزی با او شرط بسته بود که می تواند در برابر چشمان شوهر احمق خود با او بیامیزد . آن مکار نقشه ی خود را کشید و به فاسق خود گفت : تو بیا پشت فلان درخت یا بوته پنهان شو تا به تو اشاره کنم که بیایی ، سپس شوهر خود را با خود به باغ برد و گفت : من بر درخت گلابی ( امرود بُن ) می روم تا گلابی بچینم و بریزانم ، تو گلابی ها را جمع کن ، سپس زن بالای درخت رفت . بعد از چند دقیقه گریه کنان فریاد زد : ای شوی تبه کار این کیست که بر پشت تو افتاده و با تو ـ ل و ا ط ـ می کند ؟ شوهر : اینجا کسی نیست . چرا یاوه می گویی ؟ زن : پس آن مرد کلاه به سر کیست که با تو مشغول است ؟  مرد : از درخت بیا پایین ، درخت بلند است و سر تو گیج رفته که این گونه می بینی ! زن از درخت پایین آمد و قدری چشمانش را مالید و گفت : بله بالای درخت بودم سرم گیج رفت که آن طور دیدم . مرا ببخش . حال تو برو گلابی بچین .  مرد بالای درخت رفت . زن به فاسق خود اشاره کرد و او آمد با زن بیامیخت . مرد از بالای درخت آن ها را دید و فریاد زد: هان ای زن بدکاره آن کیست که مانند میمون بر روی تو خوابیده ؟  زن : چرا یاوه می گویی مرد ! غیر از من تو کسی این جا نیست . ارتفاع درخت موجب شده که سر تو هم گیج برود و چشمانت سیاه گردد . خیال ورت داشته . بیا پایین تا ببینی خبری نیست .   هنگامی که مرد از درخت پایین می آمد ، آن فاسق هم از زن جدا شد و پشت بوته ها و نیزارها پنهان گشت .   زن : دیدی کسی نبود . نگفتم در بالای امرود بُن هستی و این گونه می بینی . از آنجا بیا پایین تا بدانی که همه خیال بافی است . نقل از کتاب " داستان ها و پیام های مثنوی " دکتر حشمت الله ریاضی ، انتشارات حقیقت ،1383 ، ص 313