تکیه داده بودم به دیوار کانکس انبار محصول و آرام آرام از لیوانم چای می خوردم و داود غفاری را تماشا می کردم. هدفون پاناسونیک اش را از قلابی که با مفتول درست کرده بود به دیوار آویخته بود و صدایش را آنقدر بلند کرده بود که به راحتی می شد ترانه ی هایده را از آن شنید و لذت برد. اما خودش محو صفحه ی گوشی اش بود. وقتی کمی روی نیمکتی که نشسته بودم جابجا شدم در کمال تعجب دیدم در حال مطالعه ی آیاتی از قرآن است . هنوز از بهت در نیامده بودم که سرگروه مان برای بارگیری محصول صدای مان زد .