پشت پنجره بنشینی و به آسمانی که تا دور دست خاکستری است نظاره کنی و آسمان بی وقفه ببارد و ببارد ، ناگاه دلت می گیرد . تمام غصه ی عالم آوار می شود روی سرت. با فکرهایی که تو را به هزار راه و بی راهه می کشاند و خسته و پیر و فرتوت بر جا می گذاردت نمی دانی چه کنی .فکر می کنی چه چیز می تواند شادت کند . بعد از مدت ها جستجو با ذهنی خسته راه به جایی نمی بری . به یاد می آوری که مدت هاست نخندیده ای .از ته دل نخندیده ای . و معنی شادی و شاد بودن را از یاد برده ای .   غمگینم و این هوای سرد و پاییزی غمگین ترم کرده است . چقدر دلم می خواهد بروم زیر این بارانی که تمام شیروانی ها را و تمام برگ ها و درخت ها را شسته است . دلم می خواهد تن و جان مرا هم بشوید . صورتم را بالا بگیرم . دهانم را به سمت قطرات باران بگیرم و هوای پاک پس از باران را در شش هایم پر کنم . برای من که از هزینه ی ویزیت روانپزشک فراری ام بهترین راه علاج همین است . آقای دکتر لطفن عذر مرا بپذیر ! پ ن : می دانم مثل موش آب کشیده خواهم شد . بی خیال غرغرهای ارغوان !