آبلوموف

و نوکرش زاخار

تاب تاب عباسی

+ ۱۴۰۱/۷/۲۶ | ۲۲:۳۳ | رحیم فلاحتی

آغاز

 

  اتفاق خاصی نیفتاده است. مهرماه بی بارانی است. مثل تابستان خشکی که آمد و گذشت. آسمان خاکی رنگ است و زمینِ خاکی چند هفته ای است که گُله به گُله اینجا و آنجا با خون آغشته شده است. این را هنگام پیاده روی های بی خیالانه ام در سطح شهر متوجه شده ام. این سبک زندگی من است و شاید بسیاری دیگر از مردم . با همه توانی که در نقش آفرینی ام دارم اما شامه ام تیز است. بوی خون را می فهمم بوی مرگ را . این را سال هاست به ما یاد داده و یاد می دهند و انواع قرائت تازه از نوع کشتن و کشته شدن را در برابر چشمان ما می گیرند. چگونه بمیریم تا آرمانگرایانه باشد و در مسیر اهداف حکومت و از چه نوع مرگ هایی برحذر باشیم . آن ها هستند که می گویند چه کسی مهدورالدم است و چه کسی لایق عنوان شهادت. و من فارغ از هر مسئولیتی سبک بال در شهر قدم می زنم و از خون هایی که بر سطح شهر ریخته است غمی به دل راه نمی دهم.

  از پله های پل عابر بالا می روم.گوشه ای می نشینم و پاهایم را از لای نرده ها آویزان کرده و تاب می دهم. سعی می کنم مسیر افرادی را که لباس یا چهره ای خاص دارند دنبال کنم. مردی را می بینم که کلاه بیسبال طوسی با آفتابگیر مشکی رنگی با نشان لس آنجلس به سر دارد . موهای شقیقه اش کاملا سفید است. پیراهن آستین کوتاه و شلوار ورزشی مشکی به تن دارد. از همان ها که کوهنوردها در برنامه های سبک یکروزه می پوشند. با کفش ورزشی. راه می کشد به گوشه ای از خیابان که ناگهان همهمه ای بر پا شده است. به سرعت ترافیک می شود. توده ای مردم راه را بند می آورند و آرام پیش می آیند. مرد کلاه دار بلندگویی دستی را از کسی گرفته و مقابل دهانش می گیرد. فریادهای مرد در میان بوق های ممتد اتومبیل ها گم می شود و گاهی به گوش می رسد.از آن حرف های مگو ! همان حرف ها که خیلی ها می دانند و به زبان نمی آورند. گاهی هم تعدادی از میان جمع با شعار سوراخ سنبه ی مسئولین را نشانه می روند . 

  ذوق زده می شوم . نگاهی به پاهایم می اندازم که بیش از پیش تاب شان می دهم. انگار قرار است اتفاقی بیفتد. برای این هفته ها و ماه های رخوت انگیز و کسل کننده ای که در آن خبری از مرگ جمعی چون حمله تروریستی به برج های دوقلو و سقوط هواپیما و غرق شدن کشتی در آب های دور نبوده این ماجراجویی که در مقابل چشمانم است می تواند فوق العاده باشد. اما این جمع چیزی کم دارد. با مسالمت و شعار کاری پیش نمی رود. باید زد و خوردی اتفاق بیفتد. آرام و با حوصله باید نیروهای خیر و شر در مقابل هم قرار بگیرند. پاهایم را تاب می دهم و به جماعتی نگاه می کنم که بدون اینکه توجهی به ازدحام و شعارها داشته باشند در رفت و آمدند. جای خوبی نشسته ام . زاویه ی دید خوبی دارد . باید منتظر بمانم. دقایقی دیگر داستان این ازدحام مشخص خواهد شد. تا به حال یاد ندارم در این شهر کسی مجوز اعتراض گرفته باشد .می دانم کمی که بگذرد بساط شان را جمع می کنند. اما انتظار بد دردی است ...

جانِ نا امیدی ام

+ ۱۴۰۱/۶/۲۱ | ۰۶:۵۸ | رحیم فلاحتی

 

 بی مقدمه بگویم. در بدترین روزهایی به سر می برم که تا کنون به یاد دارم. یک نا امیدی خطرناک احاطه ام کرده است که مدام مجبورم با آن بجنگم. مبارزه ای که سال ها ادامه داشته است و با نیروهای تازه نفسی که به جنگ وارد کرده است سعی دارد مرا مغلوب کند.

  کلافه شده ام. بر سر یکی از آن ها فریاد می زنم . آرام و قرار ندارم. سعی می کنم فرمانده ها را مجاب کنم مقاومت بیشتری از خود نشان بدهند. اما اوضاع مشکوکی است. بدگمانی ام نسبت به آن ها زیاد شده است. فکرمی کنم اطلاعات مرا به نیروهای حکومتی فروخته اند. حس می کنم حالا آن کثافت ها نقطه ضعف های بیشتری از من دارند و به همین جهت می خواهند از سلاح های روحی روانی بیشتری استفاده کنند. دوران به کاربردن توپ و تانک و دیگر سلاح های کشتار جمعی به پایان رسیده است. تمام سربازان من نقطه پایانی شان نا امیدی بوده است و بدون شلیک حتی یک گلوله از سوی حکومت جان داده اند.  

  چه بر سرمان آمده است ؟ کسی جواب نمی دهد. هیچکس به خواسته هایمان اعتنایی نمی کند . نه نانی مانده، نه نمکی . حکومت نان از سفره ی ما خورده و نمکدان شکسته است. سعی می کنم سفره ام را باز نگه دارم. ما مگر می شود در این جنگ نابرابر نان و نمک تهیه کرد.

 خرده های نمکدان را جمع می کنم. با همان تشریفاتی که بدن شهیدی را برای خاکسپاری سامان می دهند. پشت سرم را نگاه می کنم . دریایی از ناامیدی موج می زد. وقتی چنین روزهای تیره از راه می رسد مرغ ها در آسمان سراسیمه می شوند. تخم ماکیان گران می شود. نانواها از چانه می دزدند و دیپلمات ها چانه هایشان گرم می شود. و در هر کلمه ای که به زبان می آورند توپ را به میدان کشوری که همواره متخاصم است می اندازند.

  پشت جبهه درون سنگری نشسته ام. بوی خاک نم آلود دماغم را پر کرده است . نقشه ی مرگ را روی میز چوبی وسط سنگر پهن می کنم. موشی از کنار سفره ی تاخورده تکه نانی می دزدد و می گریزد. نقشه را رها می کنم. به نان و یارانه ی نان و آرد فکر می کنم و پرت می شوم به سال های دور . به سال های نکبت بار که یکی پس از دیگری آمدند و رفتند بدون گشایشی . چند مو از سینه ام می کنم و به دردی که از ریشه ی آن ها به اعصاب و جایی در مغزم می رسد فکر می کنم. به درد خفیف گردنم  و دردهای دیگر. خدایا این دردها چرا تمامی ندارد؟!!

دل درد صنعتی

+ ۱۴۰۰/۱۲/۱۷ | ۰۰:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  صدای دَوران ماشین لباسشویی کم و زیاد می شود. حس می کنم یک جای کار اشکال دارد که اینگونه انگار از دل درد به خود می پیچد و می لرزد. لباس ها چرک هایشان را رها می کنند و رنگ و روی شان باز می شود. آب چرک آلود راهش را از درون ماشین لباسشویی به سمت فاضلاب باز می کند و آب تازه دوباره لباس ها در خود غرق می کند. دوباره چرخیدن و نیروی گریز از مرکز . لباس ها که از این تمیزی و تازگی شادمانند حس سوارشدن به بهترین و بزرگترین چرخ و فلک دنیا را دارند و انگار صدای جیغ و قهقهه شان هر لحظه بلندتر می شود.

 نور شدیدی از پنجره به درون اتاق می ریزد. قوی و سفید. و بعد صدای مهیب رعد. پشت پنجره رگبار تندی شروع به باریدن کرده است. و گهگاه صدای انفجارهایی که دیگر رعد نیست. صدای انفجار نارنجک های دست سازی است که در کوچه و خیابان پرتاب می شود. نمی دانم چرا خیالم را رها کرده ام که سراغ این اراجیف برود. تا اینجا هرچه خیالبافی بوده را کنار می گذارم. به بیکاری ام فکر می کنم. به اینکه نزدیک دو ماه است رزومه به شرکت های مختلف ارسال می کنم و هربار وقتی برای مصاحبه می روم و شرایط در حد برده داری شان را می بینم دست از پا درازتر برمی گردم. حقوق پایین، زمان کاری طولانی و اضافه کاری اجباری و درخواست سفته با مبالغ بالا از طرف کارفرما که باید علاوه بر خودت فردی که در استخدام دولت و حقوق بگیر است پای سفته را امضاء کند.

 پسرک بیش فعال طبقه ی بالا شروع به دویدن کرده است. هر شب حدود همین ساعت کمی می دود و بعد صدای دویدنش قطع می شود. فکر کار و مصاحبه را می خواهم کنار بگذارم. اما سخت است. از اینکه علاوه برتوانایی هایت درگیر مسائل بیهوده ی دیگری برای استخدام باشم ناراحتم می کند. خیلی وقت بود که برای کار به شرکت های خصوصی مراجعه نکرده بودم و خبری از بازی های اداری شان نداشتم. لعنتی ! شرایط چرا اینقدر سخت شده است . بلند می شوم از پنجره بیرون را نگاه می کنم. باران قطع شده است. آسمان هم طاقچه بالا می گذارد. دلم چند روز بارندگی شدید می خواهد. طوری که انگار به حال زمینیان زار می زند. چه پایان سال مزخرفی شد. دوباره کار تازه ای را شروع کرده ام. کاری که به دست و پنجه خودم و ایده هایی که از اطراف می گیرم بستگی دارد. نمی دانم تا کجا پیش خواهم رفت.

  جانی افسانه گیلگمش گوش می کند. صدای گنگ راوی را می شنوم . انگیزه ام را برای خیلی کارهایی که دوست داشتم از دست داده ام. حس فردی را دارم که در دریا گرفتار شده و فقط برای اینکه فرو نرود سعی دارد دست و پا بزند.  نه در خیال کشتی نجات است و نه خشکی . گنگ و مسخ شده .

  صدای ماشین لباسشویی قطع شده است. نمی دانم آن زبان بسته برای شستن لباس ها انگیزه ای دارد یا نه ؟ تا کی و چند سال اینگونه برده وار باید بشوید و تمیز کند و خشک کند و تحویل مان بدهد. می دانم حتمن روزی از کار خواهد افتاد . مثل هر وسیله دیگری . مثل هر جاندار و انسانی که مرگ به سراغش می آید .

  کتابی کنار دستم است. چند روز معطل من مانده است . حس و حال کتاب خواندن ندارم . دستم به سمتش دراز نمی شود. سر بر می گردانم و نگاهش می کنم . ولادیمیر نابوکوف سال هاست که مرده است. اما کتاب بازگشت چورب اینجا کنار من است . نویسنده ای روسی الاصل که شاید در گور از جنگ روسیه و اوکراین با خبر شده باشد . رویم را از کتاب و نویسنده اش بر می گردانم . آنقدر بی حوصله ام که دلم نمی خواهد میانجیگری دو طرف دعوا را بکنم. و یک موجود شریر درونم فریاد می کشد: « بگذار همدیگر را بکشند ! بگذار دنیا را به آتش بکشند! این آدمی زاد خونخوار است ، خونخوار ... »

گل یا پوچ یا جنگ

+ ۱۴۰۰/۱۲/۱۲ | ۰۰:۰۳ | رحیم فلاحتی

 

  منچستر در مقابل واتفورد ایستاده است. دقایق اولیه بازی است. یک استادیوم پر از تماشاگر، تیم محبوب خود را با سر و صدای فراوان تشویق می کنند. یازده نفر را می خواهند به هیجان بیاورند تا تیم مقابل را درهم بشکنند و گل باران کنند. دو تیم که مقابل هم قرار گرفته اند با جان و دل بازی می کنند. نه شاید بهتر است بگویم می جنگند. هیچ چیز از یک جنگ کم ندارد. توپ ها به سمت دروازه ها شلیک می شود و ساق ها و آرنج ها و سرها از خجالت نفرات تیم مقابل در می آیند.

 صدای کتری بلند می شود. برمی خیزم تا چای دم کنم. فکر می کنم الان طرفداران تیم منچستر در کی یف پایتخت اوکراین چه می کنند؟ چای می نوشند یا قهوه یا مُسکرات ؟ با صدای انفجارها در شهر چگونه کنار می آیند ؟ اصلن می دانند روس ها تا کجا پیش آمده اند؟ آب جوش را درون قوری می ریزم. به جبهه ی روس ها فکر می کنم. جنگ خشن است. خون و خونریزی دارد. آوار و آتش و آوارگی دارد. نیمه ی اول بازی تمام می شود. بدون گل . رونالدو نتوانسته گل بزند. پوتین اما گل زده است. و بقیه ی هم تیمی هایش را به ادامه بازی تشویق می کند. روس ها در زمین اکراینی ها بازی می کنند. آنها خشونت را چاشنی کار قرار داده اند تا بازی را برنده باشند.اما این بازی چون فوتبال نیست و جنگ هیچگاه برنده ای نداشته است. هیچکس جرات ندارد جنگ را داوری کند. جنگ داور نمی شناسد.

  می نشینم . اما بعید می دانم دوطرف مخاصمه ساکت نشسته باشند. چای باید دم بکشد. نیاز است که آتش بس اعلام شود. آیا در آتش بس چای دم می کشد؟ باید زیر کتری روشن باشد. نیمه ی دوم شروع می شود. رونالدو از اینکه نیمه ی اول گل نزده است ناراحت است. این را می توان از چهره اش خواند. توپ های بسیاری روی هیجده قدم تیم واتفورد سانتر می شود اما گنبد آهنین واتفورد همه ی موشک های شلیک شده را در آسمان منهدم می کند. دوربین روی جایگاه ویژه زوم می شود. روی صندلی های مخصوص و راحت ، پوتین و ولودیمیر زلنسکی و جو بایدن و شی جین پینگ و دیگرانی که نمی شناسم را می توان دید. نمی دانم فیلمبردار وکارگردان چه از جان این ها می خواهند که بازی را رها کرده و چهره این ها را به نمایش گذاشته اند؟ چای می خورم. به دانشجویان ایرانی گیر افتاده در اوکراین جنگ زده فکر می کنم. هنوز نمی دانم جنگ بهتر است یا فوتبال. مبارزه در کدام میدان خون کمتری بر زمین می ریزد.

  نوشتن را رها می کنم و می روم. کجا ؟ نمی دانم. چند روزی راهم را گم می کنم. دفترم را گم می کنم . قلمم را گم می کنم.

 غم نان داشته ام . غم گرسنگی . غم پناهگاه. بوی باروت مرگ را هر لحظه به من یادآور بوده است. جنگ شروع شده است. آتش جنگ در گوشه ای که به ما نزدیک است روشن شده است. بوی باروت می آید. بوی تن هایی که سوخته است. بوی زُهم خون .

  دختری از پنجره ی خانه ی نیمه ویران به آسمان خیره مانده است. از باران خبری نیست. دود سیاهی قسمتی از آسمان را پر کرده است. یادم نمی آید نتیجه بازی منچستر و واتفورد چه شده است. آیا جنگ میان دو تیم برنده داشته یا نه ؟ رو به دخترک می کنم و صدایش می زنم : « هی! سلام. تو طرفدار کدوم تیمی ؟ منچستر یا واتفورد ؟ » نگاهم نمی کند طوری که بشنوم می گوید :« من عاشق آندری شوچنکو ام . عاشق دینامو کی یف . » می گویم :« چه خوب ! من هم بازی شوچنکو رو تو چلسی دوست داشتم .»

می گوید : « افسوس ! افسوس که جنگ فرصت به ما نداد . کی یف در حال ویران شدن است. ما سال ها بود که خاطرات تلخ دوران کمونیستی را فراموش کرده بودیم. فکر می کردیم دوران دیکتاتوری و جنگ به پایان رسیده است .»

   دود سیاه رنگ رفته رفته تمام آسمان را پوشانده بود. شبی خوفناک ناگهان سر رسیده بود . دختر دیگر کنار پنجره خانه ی نیمه ویران نبود .

روزبه

+ ۱۴۰۰/۱۲/۶ | ۰۹:۴۳ | رحیم فلاحتی

  روزبه از دیوار بالا رفت. باید یک سیب می دزدید. گفته بودند این شروع کار است. باید جربزه اش را نشان بالا دستی ها می داد.

 نمی دانم خواب دیده بودم یا قرار من و بالا دستی ها همین بود. از دیوار بالا کشیدم. باغبان در حال ناز و نوازش گل و گیاه های ته باغ بود. گاهی آب به گلدان ها می پاشید و گاه به اتاقک گوشه ی باغ سر می زد. باید قبل از اینکه مرا می دید پایین می پریدم. وقتی به سمت اتاقش می رفت فرصت خوبی بود. 

  هنوز پایین نپریده بودم که صدای نابهنگام موذن پیر از بلندگوی مسجد کهنه ی محل بلند شد. ترس خورده به سمت کوچه پریدم و گردوخاک از لباس دور کردم. مشهدی کرم از مردم می خواست فقط در مواقع ضروری از خانه خارج شوند. می گفت دیشب که مردم خواب بوده اند جنگی بین دودسته درگرفته است که درست نمی داند کیستند و برای چه می جنگند. می گفت تا صبح بالای ماذنه بوده و در دوردست نور آتش شلیک های دو طرف را می دیده است. اما من به حرف های او شک کردم. پیرمرد در روز روشن درست نمی دید، چطور می توانست در شب چیزی دیده باشد. سر و صدای پیرمرد باعث شد که دستم از چیدن سیب دور بماند. راهم را می کشم به سمت خانه کدخدا او باید بداند حقیقت چیست و جنگ برای چه شروع شده است. اگر حالش خوش بود بگویم که هنوز سیب از باغ بابا آدم نچیده ام . اولین کار این بود که خودم را باید پیش کدخدا عزیز می کردم. اهالی از پنجره ها سرک می کشیدند و من بی اعتنا قدم زنان به سمت خانه کدخدا می رفتم.

جمهوری خلق نسیان

+ ۱۴۰۰/۸/۱۱ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

   

  امروز سه شنبه است. خورشید غروب کرده. تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده ام. لیوان دوم چای را می خورم و سعی می کنم خواندن کتاب تازه ای را شروع کنم. کتاب عروسک کافکا اثر گرت اشنایدر . اما هنوز خیالم در میدان تیان آنمنِ پکن جا مانده است. میدانی به وسعت شصت زمین فوتبال . جاییکه حدود سی واندی سال پیش تقابلی بین نیروهای مردمی و ارتش چین اتفاق افتاد. تقابلی که هفته ها به طول انجامیده و من را هم که پس از سال ها آن وقایع را به واسطه ی کتابِ جمهوری خلق نسیان می خوانم درگیر خود کرده است.

  در اولین برخورد، وقتی نیروهای نظامی وارد شهر پکن می شوند درمیان موج عظیم مردم عادی و دانشجویانی گرفتار می شوند که با مرگ یکی از شخصیت های اصلاح طلب خود بیرون ریخته اند تا مطالبه گر حداقل حقوق آزادی های مدنی و رسانه ای برای خود باشند. اما این سربازها ماهها آموزش های سیاسی و ایدئولوژیک دیده اند تا پاسدار خواسته های حزب باشند و لا غیر. و این مواجهه ی ارتش با مردمی که با نهایت لطف و مهربانی آن ها را در بر گرفته اند و خواهان این هستند که با سرپیچی از بالادستی های خود خون هموطنان شان را برزمین نریزند قابل تامل است. سرباز هایی که حق صحبت با شهروندان را ندارند آرام آرام در میان جمعیت تحت تاثیر سخنرانی های دانشجویان اطراف خود قرار می گیرند و افسران ارشد برای رهایی از آنچه که در حال اتفاق افتادن است نیروهای خود را به پادگان ها فرا می خوانند ... اما داستان به همین جا ختم نمی شود. ارتش می رود تا این بار از در دیگری وارد شود. آنچه که حزب می خواهد این است که مردم به هر ترتیبی هست به حزب و خواسته های آن پایبند باشند و غیر از آن برای حزب قابل چشم پوشی نیست. حتی به قیمت خون و خونریزی .

 در میان سیل جمعیتی که در میدان تجمع کرده اند گیر افتاده ام. جمعیت موج می زند. کله هایی که می بینم چون لشکری از مورچه هاست که انتهایش پیدا نیست. پیرمردی روستایی در کنارم است که دهانش بوی بدی می دهد و مدام مثل خوک خرناس می کشد. وقتی صدای گلوله بلند می شود و فریاد ِ : « تانک ها دارن میان سمت میدان» از جمعیت شنیده می شود صدای خرناسش قطع می شود و گمش می کنم . صدای تیراندازی بیشتر می شود ... بیشتر و بیشتر ..

 نیمی از چایم سرد شده است و هنوز خاطرم در میان آتش و خون آنروز گم شده است. سعی می کنم از آن واقعه جدا شوم و وارد دنیای داستانی دیگری شوم. به دنیایی که گرت اشنایدر در عروسک کافکا ساخته است. کتاب پیش رویم است . بازش می کنم. در صفحه اول نوشته است:

« آسمان امروز برلین، در پاییز سال 1923، گنبدی نیلگون و دل باز است. ... » و من از میدان تیان آن من پرت می شوم به شهر برلین . و این زیبایی داستان است . زیبای ادبیات !

 

تلاش کن! یاد خواهی گرفت .

+ ۱۴۰۰/۸/۲ | ۰۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

عکس از : آبلوموف

اداره ی نفرت انگیز

+ ۱۴۰۰/۷/۲۵ | ۲۰:۳۴ | رحیم فلاحتی

 

 برای عکاسی توی شهر پرسه می زدم. ظهر جمعه بود و خیابان خلوت . پیاده روی طولانی کمی خسته ام کرده بود. مسیرم را از سمت آفتابگیر خیابان به آن سو که سایه بود کشاندم. از مقابل شهرداری گذشتم و نگاهی به تابلوی عریض و طویل آن انداختم. هیچ وقت خاطره ی خوبی از این اداره نداشته ام . حتی بهتر است بگویم متنفر بودم از اینکه کارم به این اداره و کارمندهایش بیفتد. چون کار یک یا دو روزه را باید ماهها با دوندگی و رفت و آمد در آن انجام می دادی .

  از کنار شمشادهای پیاده رو عبور می کردم و رد موتور سواری را که به سرعت برق از خیابان گذشته بود دنبال می کردم. این چندمین بار بود که در طول پرسه زنی امروزم دیده بودمش. نمی فهمیدم چطور این موتور سوار توانسته با موتوری که استفاده اش ممنوع بود در شهر تردد کند. صدا و موتور سوار که گذشت کله ای دستار پیچ از میان شمشادهای پیش رویم بیرون آمد و سرک کشید و چیزی گفت. شاید غرولندی بود و شاید دشنامی . رسیده بودم کنارش . میان شمشادها مچاله شده بود. کنار دستش کیسه برنج هندی کهنه و چند خرده ریز دیگر بود. چند قدم بعدی را در حالیکه نگاهم به سمت او بود گذر کردم. حدس ابتدایی ام اشتباه بود. غذا نمی خورد. زر ورقی در دست داشت و با آن بازی می کرد. در همین خیال بودم که سر بلند کرد و گفت: « بفرما ! »

  مکث کردم. موقعیت را سنجیدم و رفتم به سمتش . چمباتمه زدم کنارش و حال و احوال کردم . سیه چرده بود و تکیده. دستار و لباس مندرسی داشت که چرک به تیرگی آن می افزود. کمتر سرش را بلند می کرد. مشغول تدارک نیازش بود. ورق آلومنیومی اش را که خوب شکل داد کنار گذاشت و بسته کوچکی را که به اندازه بند انگشت بود از کنار دستش برداشت و سعی کرد آن را با چاقو باز کند.

 پرسیدم : چی استفاده می کنی ؟  در حالیکه چاقو را به بسته ای که روی جدول سیمانی بود می کشید سر بلند کرد و گفت: « دوا » دوباره سوال کردم : « هروئین یا مرفین ؟ »  گفت : « هروئین »  

  چاقوی کُند را هرچه روی بسته پلاستیک فریزرِ بند انگشتی می کشید، اثری نداشت. انگشت اشاره ام را روی گوشه ای از بسته گذاشتم تا تکان نخورد و او راحت تر چاقو بکشد. برداشت و سعی کرد با گوشه دندان بازش کند. اما نشد. گرفتش به سمت من و گفت : « بازش کن ! » متوجه شدم دست چپ اش از کار افتاده است . بسته کوچک بود . بین انگشت شست و اشاره گرفتم و نگاهش کردم. گفتم : « اگه بریزه چی ؟ »  گفت : « اگه بریزه به پاته ! »  با دقت بازش کردم. اندازه ی نوک قاشق چایخوری، شاید هم کمتر پودری خاکستری رنگ داخلش بود. گرفتم طرفش . با دقت روی ورق آلومینیومی ریخت و آتش خورش کرد. پودر ذوب شد و روی ورق راه افتاد. دود سفیدی از آن بلند شد. با نی شروع کرد به کشیدن دود به سینه . سرم را عقب کشیدم و گفتم : « دود خورم نکنی دایی ! »  سری بالا گرفت و گفت : « مگه نمی کشی ؟ » گفتم : « نه ! اهلش نیستم . »

  خاطره های تلخ آوار شد بر سرم. آنچه را که اینجا روایت می کنم بارها دیده بودم. راهی بی سرانجام و شوم. و گوشه ای را برایش بازگو کردم از آنچه که دیده بودم. ساکت شد . هردو ساک شدیم. سکوت که طولانی شد گفت: « خوب می کنی دایی ! عاقبت نداره . من بنای خوبی بودم . دستم از کار افتاد بیکار شدم. الان ضایعات جمع می کنم. اگه دستم یاری کنه پول دوایی در میاد ... »

  از زادگاهش پرسیدم. گفت از روستایی حوالی کابل است. از لهجه اش که فارسی تر از هر همسایه ی شرقی دیگر بود تعریف کردم. گفتم معمولن اهل هرات بیشتر شبیه ما حرف می زنند . گفت که آنها هم درکابل به این زبان حرف می زنند و پشتون نیستند.

 سر به اطراف چرخاندم. خیابان خلوت بود. معذب بودم. دوست نداشتم کسی مرا اینگونه و سر در بساط یک معتاد ببیند. سال ها از دور و نزدیک درد کشیدن شان را دیده بودم اما دوری می کردم از آنها . چطور شده بود که دوباره احساس دلسوزی مرا کشانده بود به طرف شان . کاش می شد کمک اش کنم. نیم خیز شدم و گفتم : « من می رم دایی . چیزی لازم نداری؟ »  گفت : « نه دایی ! همین که دو دقیقه با من نشستی یک دنیا ارزش داشت. » و آخرین نگاهم را از او گرفتم و راهی شدم. راهی شدم و او هم ثبت شده در خاطرم همراهم شد. خاطره ای که باید گوشه ای ثبت می شد.  

یک خونه ی جدید

+ ۱۴۰۰/۲/۱۵ | ۲۳:۲۳ | رحیم فلاحتی

یک خونه ی جدید رهن کردم که مالک اون Blogger

 توی آپارتمانی به اسم Blogspot 

و با نام Rahimof ساکنم . 

تشریف بیارید . قدم تون روی چشم !

https://rahimof.blogspot.com

البته ف ی ل ت ر  شکن می خواد .

باد ... باد .. بادبادک

+ ۱۴۰۰/۲/۱۴ | ۱۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

فوق العاده زیبا بود. ترسناک و زیبا. ترسناک از آن جهت که باد تندی درخت های چنار را به بازی گرفته بود و رعدی که می غرید هول به جانم می ریخت و زیبا از آن رو که باران می بارید. بارانی تند و شدید. بارانی که روزها بود آرزویش را می کردم.

 باد می وزید و تابوت را روی دست ها می برد. قبرستان در احاطه ی درخت های چنار بود. چنارهای بلند و تیره رنگی که انگار با دست هایشان مرده را در باد مشایعت می کردند. باد زوزه می کشید و صدای قرآن را از دور دستِ قبرستان با خود می آورد. باران چون ستونی از آسمان بر زمین می ریخت. شاید می خواست مرده و کسانی را که او را همراهی می کنند تطهیر کند. کسی یارای سر بلند کردن نداشت. صدای لا اله الا الله ستون باران و زوزه ی باد را درهم می شکست و تا گوش ملائک می رسید.

   قدم ها تند شده بود. جسد انگار می خواست هرچه زودتر خودش را برساند به مغاکی که باید در آن فرو می رفت. مردی که به کاهنان معابد سال های دور می مانست و سر و رویی سپید داشت در مقابل جمعیت ایستاد و دو دست را درمقابل تابوت گذاشت و متوقف شان کرد. باد زوزه می کشید و باران ستون خودش را به زمین تکیه داده بود. مرد سپید موی فریاد زد : « به عزت و شرف لا اله الا الله ! بلند بگو ! لا اله الا الله ! »  و جمعیتی که در پی مرده روان بودند ندای بلند را تکرار کردند. ندا اوج می گرفت و با رعد در می آمیخت و زمین را روشن می کرد.

 جسد در حفره ای که از پیش آماده بود فرو می رفت. باران می بارید . زمین گل می شد و دستان ملائکی که بیکار ننشسته بودند دوباره به سرشتن کالبد انسان مشغول می شدند. زمین گل آلود بود و انسانی سرشته می شد و شیطان از خشم در هیبت رعد می خواست آتش به جان چنارهای تنومند بریزد. اما باران امانش نمی داد.   

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو