آبلوموف

و نوکرش زاخار

تو هم باور نکردی !

+ ۱۳۹۹/۱/۲۵ | ۲۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

  من سال هاست که مرده ام . اما کسی باور نمی کند. اطرافیانم آنقدر قوه ی تخیل شان بالاست که مرا هر روز در کنارشان حس می کنند. با من بلند می شوند، می نشینند و حرف می زنند. و مهم تر از همه غذا می خورند . بارها سعی کرده ام به آنها بفهمانم که در میان شان نیستم و غذا کمتر بار بگذارند، اما نتوانسته ام . و برای همین مادرم وقتی سفره را می خواهد جمع کند غذای اضافه در سفره دارد. اما فقط مادرم اینطور نیست . بقیه هم همین رفتار را دارند. در خانه ی خواهرم ، برادرم و دایی و خاله و بقیه هم اینگونه است.

  اولین بار که این موضوع را فهمیدم زمانی بود که پدر مرا برای کاری به خانه ی یکی از همکارهانش فرستاد. پولی را دادم و شکلاتی گرفتم که دوست پدرم تاکید کرد آن را باز نکنم . هنوز از خانه خارج نشده بودم که مامورها وارد خانه شدند. من جلوی در بودم و دوچرخه ام را به دیوار کوچه تکیه داده بودم. هیچکس مرا ندید که از خانه خارج شدم . از کنار پاترول نارنجی گذشتم و آرام و بی خیال به سمت خانه رکاب زدم . من روحی سبک بال بودم . من سال ها بود به روحی بدل شده بودم که کسی آن را باور نداشت . من سال هاست مرده ام . 

داداش انگشت انگشتریت کو ؟!2

+ ۱۳۹۸/۲/۷ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

  نمونه مواد مخدر

   روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .

   افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می شدند. تن شان به خارش می افتاد، استخوان درد می گرفتند و حتی در عالم خیال کره لازم می شدند. تعدادی هم شروع می کردند و به ارائه ی اطلاعات تئوری و عملی خودشان از مصرف هر کدام از مخدرها.خلاصه کلام محفل نابی می شد و اگراستاد تذکر نمی داد ساعت ها ادامه داشت و کسی خسته نمی شد .

  حکایت دو جوانی که همزمان با من رسیدند مقابل غرفه، مثال همان عده ی فوق الذکر بود . هر جا که جناب سروان خواست اطلاعات شان را تصحیح کند، گفتند :« ما خودمون مصرف کردیم سرکار ... بابام ده سال بود تریاک می کشید الان متادون استفاده می کنه. تو تَرکه ... من بیمارستان بستری بودم این قرص رو به من می دادن تا دردم ساکت بشه و همینطور ور می زدن ... »

 نیم نگاهی به آنها انداختم . هر دو ترکه ای و لاغر و سبزه رو . ادا اطوار بچه های خزانه و دروازه قزوین و شوش و مولوی  رو داشتند . پسری که کلاه بیسبال سرش بود و کنارم ایستاده بود دستش را گرفت جلو صورتم . حس اره شدنِ تن ام با دردی شدید دوید زیر دندانم که فک ام را به هم فشرد.

  « پسرِتو شهریار با جیب های پر از گوجه سبز بالای درِ باغ خسروشاهی نشسته بوده . باغبان از راه می رسه و چوبدستیش روپرت می کنه . بین راه می گیره به شاخه های پربار درختا و گیر می کنه همون بالا و به تن و جان پسرک نمی رسه . پسرِ هول از بالای در می پره پایین . شروع می کنه به دویدن . سر کوچه درد امانش رو می بره . پاچه ها و نیمی از پیرهنش خونِ خالی شده بوده .زانوهاش شل می شن . دستی که درد داشته رو بالا میاره . گوجه سبزها تو مشتش به رنگ گوجه فرنگی .اما یک چیزی اون وسط کم بوده . نه انگشترش سرجاش بوده و نه انگشتش  از بندِ دوم .

  می گفت : « بعدها که از بیمارستان و عمل جراحی برگشتم جلو باغ ، خوب که دقت کردم هنوز قسمتی از انگشتم با رکاب انگشتری به میخ بالای چارچوب در گیر بود . »

 و باز شروع کردند به وراجی : « آره سرکار نه اعتیاد عاقبت داره و نه دزدی ! » و دست چهار انگشتی اش را بالا گرفت و ادامه داد : « بخصوص آلوچه دزدی !!! »

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو