آبلوموف

و نوکرش زاخار

دُکی جون !

+ ۱۳۹۹/۴/۱۷ | ۱۲:۱۸ | رحیم فلاحتی

   دیروز به صحبت های یک بنده ی خدایی را گوش می کردم . از نیمه ی راه به گفته هایش رسیده بودم . راوی در مورد مطالعه می گفت . و اهمیت آن . و اینکه برای ارائه ی مقاله ای قریب به سیصد کتاب را مطالعه کرده تا بتواند چکیده ای از آن چه که باید، به رشته ی تحریر در آورد . در این میان به این موضوع هم اشاره کرد که شاید بسیاری از متون خوانده شده در یک موضوع خاص شرح و توصیف بسیاری داشته که می شده نخوانده از آن ها گذر کرد، اما این خوانش ها باعث ماندگاری طولانی تر و مستحکم تری برای ارائه های بعدی شده است . در حالیکه امروزه بیشتر عزیزان پژوهشگر برای ارائه ی مقاله و مطالب خود با جستجوهای سطحی در اینترنت آنچه را که می خواهند گردآوری می کنند. و در نتیجه اگر تفاوتی بین نسلی از نویسندگان و با نسلی دیگر مشاهده می شود شاید بتوان گفت به همین دلیل است .

  به یاد لیست منتشر شده از دانشگاهی کذایی افتادم که تعداد زیادی مدرک دکترای جعلی برای عزیزان همیشه در صحنه صادر کرده بود . در این میان یکی از عکاسان معروفی که کارهایش را دنبال می کردم دیده می شد .  و این موضوع من را یاد ترم های گذشته ی دانشکده انداخت که به ناگهان تعداد زیادی از اساتید غیب شدند و با کمبود استاد، زمانبندی کلاس ها به هم ریخت . و بعدتر وقتی به یکی از اساتید برای فشرده بودن زمانبندی کلاس ها گلایه می کردیم علیرغم میل باطنی دلیل آن را به ما گفت . خیلی از کسانی که با رابطه و زد و بند برای تدریس آمده بودند، یا مدرک مرتبط نداشتند و یا مدرک شان جعلی بوده و به یکباره عذرشان را خواسته بودند ! حالا ببینید از آن اساتید که ما شاگردانش بوده ایم چه معجونی از آب در خواهد آمد ! ما باشیم که برویم برای ارائه ی مقاله ای منابع مهم و دست اول بخوانیم و گردآوری و ارائه کنیم ؟! زهی خیال باطل ! ما خودمان مدرک دکترای دودرِبازی داریم از ... از کجا ؟ شما تصور کن از هرجا که معتبرتر باشد !

دکترجان به پرستو سلام برسان !

+ ۱۳۹۸/۶/۱ | ۲۲:۴۹ | رحیم فلاحتی

  لکه ی بسیار کوچکی روی مانیتور است . با ناخن انگشت کوچکم آن را از روی شیشه پاک می کنم. از رادیویی که روشن است تکرار کلمه ی زمستان را می شنوم و چراغ شب تاری که بنا به فرمایش شاعرنسبتی با یار دارد .

  یار من در آشپزخانه مشغول است و ظروف قورمه سبزی و میرزاقاسمی ناهار امروز را می شوید. یارِ شاعر اما اگر چراغی نیافروزد و سر و کله اش پیدا نشود به جفاکاری متهم خواهد شد. من هنوز به اتهامی مفتخر نشده ام . اما ترس کوچکی در دلم افتاده است . در این روزها که موسم اتهام و بگیر و ببند در بالا دست ها فرا رسیده من هر شب کابوس می بینم. می ترسم یار من هم پرستویی باشد که مرا برخلاف چلچله ها نه باخود به مهاجرت، بلکه به گوشه ی قفس هدایت کند.

  گهگاه بالای سرم پر می کشد و به صفحه مانیتورنیم نگاهی می اندازد و می رود. من که می دانم چه خیالی دارد. حتمن دستور مافوقش است. این احتیاط و گاه ترس باعث شده خیلی دیر و دور مطلبی بنویسم و در وبلاگم بگذارم. امشب می خواستم یک نثر عاشقانه برای یارم بگذارم اما خیال اینکه پرستو در دل به این بلاهت ام بخندد بی خیال شدم.

  دیشب بعد از ماه ها به پزشک روانپزشکم مراجعه کردم . وقتی حال و روزم را دید و به حرف هایم گوش کرد دوسال دیگر تماشای تلویزیون و گوش دادن به اخبار و اراجیف را برایم غدغن کرد. گفتم : « دکتر من با تجویز شما در دوسال گذشته برای حضرت یار نزدیک به دوهزار صفحه نامه نوشته ام . همه را با کاغذ سفید اعلا و فقط بر یک رو . و این اعتیادم هنوز هم ادامه دارد . دو بسته کاغذ هم ذخیره دارم . هربار که حرفی از سلاطین برونئی و سکه و دلار و شکر به زبان می آید تنم می لرزد. نکند یار مرا به اتهام احتکار کاغذ روانه ی زندان کند؟! »

 دکتر می گوید : « انگار خیلی ناپرهیزی کرده ای ! برایت علاوه بر پرهیز از دیدن و شنیدن اراجیف، یک مقدار دارو هم تجویز می کنم. »

  از اتاق که بیرون آمدم دو مرد مقابل منشی ایستاده بودند . در حالیکه کارت شناسایی خود را نشان می دادند . اعلام کردند که دکتر باید به دلیل فرار مالیاتی و نداشتن کارتخوان بازداشت شود. منشی نگاهی به من انداخت . حس کردم از حیف و میل کاغذ در نامه نگاری های عاشقانه ام با حضرت یار و بسته های کاغذ احتکاری ام خبر دار است و از اینکه تا به حال مرا به دست قانون نسپرده باید از او ممنون باشم.

  صدای برخورد ظرف کریستال مرا به خانه برمی گرداند . یارجان چند دقیقه ای است که اینجا سرک نکشیده ومشغول خشک کردن ظرف هاست. آخرین بار به بهانه ی گذاشتن یک کاسه چیپس روی میز تحریر تا بالای سرم پرواز کرده بود. همان لحظه از نیت اش خبردار نشدم .اما می دانم قسمتی از نوشته هایم را دیده است.  بلند می شوم تا نامه ها و نوشته هایم را گوشه ای امن پنهان کنم. هنوز نسخه ی دکتر را به داروخانه نبرده ام. می ترسم امشب دوباره خواب سلطنت ببینم. سلطان کاغذ . سلطان پاپیروس . ومن در کنار رودخانه ی نیل دست در دست شاهزاده ی مصری قدم زده باشم . در حالیکه پرستوها با کمترین ارتفاع بر روی رود پرواز می کنند ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو